تو، پیشانی بلندی داری. نگاهت به تیر در کمان میماند، آن هنگامی که در دستان رستم باشد؛ محال است بر آدم افتد و آدم را از خود نسازد. این بشر دلش برای روزهای معصومی که تو در آنها بیحضور نقش ایفا کردهای تنگ است. من، سرنوشتم را ننوشتهام اما تو چرا. برنامهات را چیدهای. عاقبتت به خیر، اما تساوی این دو معادله، ریشهای ندارد. تقاطع ما در هیچ است؛ در خیال. عاقبتم به خیر.
+ عنوان از فاضل نظری.
++ این متن با هیچ متنی در این وبلاگ، همموضوع نیست.
+++ این پست نباید برای حالا باشد. شاید بهتر بود که کمی بیشتر صبر میکردم. هنوز تا خزان، راه درازی باقی مانده است.
۱. صبح را با خواب خوبی شروع نکردهام. خوابم، موضوع نامطلوبی داشت. گوشی همراه در دستانم (در خواب) میلرزید. بغض گلویم را گرفته بود. میهراسیدم. نمیدانستم به کجا فرار کنم. لوکیشن خواب هم، در ناگواراترین محیط بود. نمیدانستم به کدام سمتش پناه ببرم. موقعیت بغرنج بود. نمیدانم چگونه رسیدم. نمیدانم با چه حالی رسیدم. جملهام را یادم مانده:«عجب گندی خورد.» موقعیت یک گند و یک اضطراب مدامِ واقعی بود. وقتی از خواب پرانده شدم، چندلحظه، که هنوز نمیدانستم همهاش خواب بوده، محو بودم به دیوار که چگونه اینگونه شده است. وقتی که فهمیدم همهش خواب بوده، نفس راحتی کشیدم. روزم را دنبال گرفتم. باز هم با وضعیت خوبی ادامه پیدا نکرد. درحالیکه مقصر اول و آخر موقعیتهای ساختگی، خودم بودهام و بس، باز هم راه خروج را «او» ایجاد کرد. حالا که دیگر همهچیز گذشته است و به شب رسیدهام، ماندهام که به کجا میروم؟ به کدام انتها نظر دارم که اینگونه این دور باطل را ادامه میدهم؟ چرا ادامه میدهم؟ و از آن مهمتر، چرا برای ادامه ندادنش به اندازهی ادامه یافتنش، امیدوار و پرتلاش نیستم؟ خسته و مانده شدهام. زیادی وقت هدر دادهام. و این مصممتر میکندم؛ اگر این ذهن مشوش بگذارد.
۲. این روزها با در و دیوار، آدمهای واقعیِ در خیال، آدمهای خیالیِ در خیال، ناآدمهای ساختگی و انواع و اقسام موجودات، زیاد حرف میزنم. اوایل جوابی نمیآمد. حالا کم کم جواب هم میدهند. میدانم آخر اینگونه بودن، جنون است. بگذریم.
۳. گهگاه، آبی آسمان پیدا میشود. از پس دودهها و ابرها، آبی تند و تیزی دارد. مدتها بود که آبی آسمان را ندیده بودم. شهر خودمان، اغلب ابریست یا حداقل لایهی نازک ابر، اجازهی رخنمایی به آبی واقعی آسمان نمیدهد. اینجا آبیاش را بیشتر میبینم. غروب و طلوع اینجا هم، حال خوبی دارد! حالا خوب است که قرار بود از آسمان تهران لذت نبرم!
۴. باید اعتراف کنم. اعتراف کنم که غرغرهایم، بهانههایی بودهاند برای دور زدن. هیچوقت درونم با این غرها، آرام و راضی نشدند. میدانستم که حتی اگر مشکلات واقعی باشند هم، من میتوانم. حالی اینکه واقعی هم نبودهاند. بهانه بودهاند. من اینجا، اعتبارم بیشتر است، فرصت بیشتری دارم، هرگونه موجودی که وقتم را بگیرد از من کیلومترها فاصله دارد، حتی حرفهایم بیشتر خریدار دارد، روحیهی خشن شهر با خشونت نسبی درونم همخوانی بیشتری دارد و حتی تغذیهام در اینجا به علت عدمدسترسی، سالمتر شده است! دیگر از من حرف غرمانندی درباره مهاجرتم نخواهید شنید.
و من این جسم را خواهم کشت.
+ عنوان تغییردادهشدهی متن قالب سفید یک وبلاگ دیگر است که بخشی از یک آهنگ است. عالی بود.
++ منظور خودکشی نیست :|
+++ جمعهی خوبی را برایم آرزو کنید و همینطور دعایم کنید که بتوانم بر این سنگینی فایق بیایم.
++++ چند روزی میشود که میخواهم چندصفحهی یک رمان را مرور کنم. وقت نمیشود! آخرش تبلت را میبرم و وسط اضافهگوییهای ادبیات، رمانم را میخوانم :|
۱-۱. یک نفر هست که باید به او بگویم که، این صدا نباید برای تو باشد! من این صدا را در دیگرکسی میجستم. یافتنش در تو، لطفی ندارد.
۱-۲. من کاملا این پتانسیل را دارم که از راه صوت به عشق برسم.
۱-۳. ای بر پدر آنکسی که ویس فرستادن را ایجاد کرد. نور به قبرش ببارد!
۱-۴. راستش را بخواهی کمتر از نصف حرفهایت را فهمیدم. مشغول شنیدن صدایت شده بودم. صدایت در من به تمامی مینشیند لعنتی! (همانند صدایی که در این پست گفتهام)
۱-۵. مراقب صدایت باش. هرچند که نمیبایست مال تو باشد. همینقدر خودخواهانه!