ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

چرا این وبلاگ باید حذف بشود؟

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

این وبلاگ، اغلب، یادآور بدترین و زشت‌ترین خاطرات من است. البته «متن»های یکساله‌ی قبل را دوست دارم؛ اما آن پیش‌زمینه‌ای که باعث زایش آن متن‌ها شده است را نه. من نمی‌خواهم از این واقعیت فرار کنم! این واقعیت همیشه همراه من خواهد بود. اما نباید هربار با دیدن یک عنوان، یاد یک ماجرا برایم زنده شود. آن هم یک ماجرای نامربوط به منِ حقیقی. این منِ خودساخته‌ی این یکی دوسال را نمی‌خواهم. پس وبلاگی که از این یکی دوساله سرچشمه دارد را هم نمی‌خواهم. 

ساخت وبلاگ جدید، مدتی زمان می‌خواهد. ایده‌ای برای آدرس و عنوان جدید لازم است که خودش روزهای زیادی می‌طلبد. ولی در نهایت، باز هم می‌نویسم. من همچنان همان «محمدعلی» هستم. اگر هم کسی بود که تمایل داشت بخواند، مانعی ندارد؛ زیر همین پست، در قالب یک کامنت خصوصی، یک آدرس وبلاگ یا ایمیل بدهد تا وقتی وبلاگی ساختم، آدرس آن را برایش بفرستم. 

به امید دیدار

۹۸.۰۵.۲۱

۱۹:۴۵

  • محمدعلی ‌

این دفتر پایان نگرفت...

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۴ ق.ظ

تو نتوانستی!

این واضح‌ترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف می‌کند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیش‌تر بلد نبود و من، همه‌ی راه‌هایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشه‌های معلق در هوا، می‌توانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان می‌کردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خواهم کرد. من تا ثانیه‌ی آخر، امیدوار بودم. اما، نه. من مغلوب شده بودم. نه روزهای منتهی به کنکور. نه روز اول فروردین. و نه آن روزهای مهرماه. من در همان دوونیم سال قبل، در تابستان ۹۵، در مهرماه ۹۵، مغلوب شده بودم. نمی‌دیدم که این‌قدر گسترده می‌شود. نمی‌دانستم که با من چه می‌کند. اما مغلوبش شدم.

من نتوانستم. نتوانستم کج‌دارومریز راه را به پایان برسانم. من هیچ کاری را، کج‌دارومریز به پایان نرساندم. نه آن عشق و محبتی که داشتم به سامان آمد، و نه این هدف و انتخاب. کج‌دارومریز، نمی‌شود فاتح شد. نمی‌شود. درد این بود که نمی‌پذیرفتم. و بر فرض پذیرش، چه می‌توانستم انجام دهم؟ حال و اکنون، چه می‌توانم انجام دهم؟ تقریبا هیچ. 

اما این به معنی پایان راه نیست. ننگ را می‌خرم. خفت را می‌خرم. چه پشت کنکور بمانم، چه به علوم‌پایه روی بیاورم، هردو ننگ است. هردو خفت است. و من، به ناچار، این ننگ و خفت را به جان می‌خرم و تا آخر عمر، حاملش خواهم بود. من حامل ننگ‌هایم خواهم بود و این بار، خیلی سنگین است. 

نمی‌خواهم ناله کنم. من بسیار نالیدم و هیچ‌کدام به حالم افاقه نکردند. نمی‌خواهم تخیل کنم. من بسیار تخیل کردم و هیچ‌کدام - لعنتی، دقیقا هیچ‌کدام! - رخ ندادند. من حتی دیگر نمی‌خواهم که حرفی بزنم. که هیچ حرفی را عامل نبودم. من به درون خود خواهم رفت. تا آن روز موعود؛ که هیچ‌کس نمی‌داند چه وقت خواهد بود.

  • محمدعلی ‌

Rage, rage against the dying of the light

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

ثانیه‌های آخر، ثانیه‌های مهمی‌اند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازه‌ی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که می‌کنم، می‌بینم اگر این نباشد، فانتزی می‌شود. فکر کنید، همه‌چیز، همین‌قدر بی‌هوده باشد، همین‌قدر خشن و خشک و سریع؛ آن‌وقت، چه می‌خواهد قضاوت شود؟ پس آن نیم‌لرز‌هایی که بر دل می‌افتد چه؟ آن‌ها به کدام قلم روایت می‌شوند؟

ثانیه‌های آخر را می‌گذرانم. آخرین لحظاتی که می‌توانند همه‌ی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب و تبدیل» را اولین بار، با صفایی یاد گرفتم. برایم هنوز هم کامل جا نیفتاده است. اما، بسیار حقیقت دارد!! چیزی است که در کنج دل‌های خسته، نور می‌دواند. 

این لحظات، می‌توانند همه‌ی گذشته را تبدیل کنند. می‌توانند من را، منِ نادرست را، به درست بدل سازند. من این لحظات را تمام و کمال می‌خواهم. من این لحظات را شریک نمی‌شوم. با هیچ‌چیز و هیچ‌کس. دلم با شک همراه نیست. دیگر دست و دلم به شک و تردید نمی‌رود! من یک سلام می‌خواهم. «می‌خواهم». 

دعایم کنید.

+ عنوان، متنی عالی است. معنای شعر کاملش را نمی‌دانم. اما این بخش، عالی است. عالی. 

  • محمدعلی ‌

که یک لحظه صورت نبندد امان...

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ
آمده‌ام بنشینم به حساب و کتاب. آمده‌ام تا یکبار هم که شده، با خود روراست بوده باشم. 

من کِی از لقمه‌ی آماده‌ای گذشته‌ام که حالا توقع گوشهٔ چشمی دارم؟ من کِی از راستی خودداری نکرده‌ام که حالا توقع سربلندی می‌برم؟ من کِی با فرازی به غرور نرسیده‌ام که حالا توقع ناامیدنشدن از نشیب را دارم؟ من کِی فتح خیبر کرده‌ام که حالا منتظر دژهای استوار قلبم باشم؟ من کِی صبر داشته‌ام که توقع عفو دارم؟ من کِی استوار مانده‌ام که حالا انتظار سبکباری دارم؟ من کِی نشکسته‌ام که حالا از تیزی‌ها و تیغه‌هایی که بر جانم می‌نشینند متعجب می‌شوم؟ من کِی تسلیم نبوده‌ام که بخواهم توقع جبران داشته باشم؟ من کِی شتافته‌ام که حالا انتظار شکافتن را داشته باشم؟ من کِی بریده‌ام که حالا انتظار نگه‌بانی دارم؟ من کِی شسته‌ام که حالا منتظر زدودن هستم؟ من کِی ندیده‌ام که حالا منتظر به شمار نیاوردنم؟ من کِی نبوده‌ام که حالا بخواهم نباشم؟ این من، چند بار سوخته است؟ کِی می‌خواهد نسوزد؟ کِی عزم فرار می‌کند؟ کِی هوایی می‌شود؟ کِی از بندها می‌گریزد؟ این من چند وقت قرار است اسیر باشد؟ پس کِی وقتش می‌رسد؟ خسته شده‌ام.

أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لَایَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ حدید|۱۶


+ عنوان از سعدی است. (شعر کامل)
  • محمدعلی ‌

دونیا یالان دونیادی

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • محمدعلی ‌