زندهی دلمرده ندانی که کیست؟
جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ
دنیایم را غبار گرفته است. حرف از ناامیدی نیست. حرف از ناتوانی نیست. حرف از هیچ چیز اصلاحپذیری همانند درس نیست. دنیایم را غبار گرفته است. نقطههای سیاه زندگانیام، دستانشان را به هم گره زدهاند و یکی شدهاند. یک حجم وسیع ساختهاند. به قشر خاکستری مخ میمانند. باریک است و حجمی ندارد؛ اما سرتاسر روزمرگیهایم را به تیرگی کشاندهاند. نفس کشیدن را دشوار و اضافی جلوه میدهند. هوای شهر را آلودهاند. در روابطم، حرفهایم خودشان را نشان میدهند. در رویاپردازیهایم، فریاد اهدنا الصراط سر میدهند؛ به دنبال رهایی از وضعیت موجود، سختیهای وحشتناک را شیرین جلوه میدهند. و چه شیرین است. سختیهایی که با رهایی عجین باشد. سختیهایی که خودخواستهاند، نه خودساخته.
دنیایم را غبار گرفته است. ظهر به دنبال راهی هرچند موقت برای جدایی از این جادهی کوهستانی و پرپیچ بودم. به دنبال یک راه خروجی موقت. باز هم به یادم آمد که رشت در کار نیست که رفیق تنبلم را خبر کنم و بنشینیم چندساعت حرف بیهوده بزنیم. یا چرخم را زین کنم و ساعتها فشار انباشتشده را، بر سر رکابهای بینوایش خالی کنم. یادم آمد که باید ساعتها بنشینم در این زندانکی که یک بخاری معیوب دارد و شبها با امید یک مرگ خاموش و شیرین، کتابهایم را دستهبندی کنم و برنامهی فردایی که به ندیدنش امیدوار هستم را بنویسم. یادم آمد که در یک خا... . یادم آمد و دوباره تپهی غبارهایم تکانده شد و در این میان، چشمهایم کمی سوخت و سرفههایم کمی خش به گلویم انداخت. همین و گذشت. دوباره شبِ امید و ناامیدی از راه رسیده است و میدانم که یک فردای بیرنگ را پیش رو خواهم داشت. میدانم که قرار است فردا خاطرات امتحانات ابتداییام را مرور کنم و برگه را ندیده، برگردانم. میدانم که دوباره قرار است بیایم در این زندانک که تنها یک بخاری امیدوارکننده دارد. میدانم که این چرخه تمام نمیشود. من خودم این چرخه را وارد زندگیام کردهام. حداقل بخشی از آن را. تاوانش را هم مجبورم که بدهم.
دنیایم را غبار گرفته است. حرف از ناامیدی نیست. حرف از تیرگی مشخصیست که شریانهای حیات را بستهاند. نمیگذارند که رنگ بدود به آفتاب. نمیگذارند باران رنگ رحمت بگیرد. نمیگذارند امیدواری، نیروی حرکت بشود. و من ناتوانتر از کنار زدن این تیرگیام. بسیار ناتوانتر. حرف از ناامیدی نیست. حرف از واقعیت به تجربه رسیده است. من محکوم به تحمل این فرسایش شدهام. فرسایشِ تیرگی را تنها یک مُرده درک میکند. مُردهای که نگاهش را از افقها گرفتهاند. دستانش را باز داشتهاند. توانش را در شکستن این سد، ستاندهاند. من بیشک مُردهام.
+ عنوان مصراعی از سعدی.
- ۹۷/۰۹/۱۶