ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

تعویض رقم

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

از صبح ذهنم درگیره. میره پارسال. برمی‌گرده امسال. فکر سال بعد ولش نمی‌کنه. تابستون رو به‌یاد میاره. از مرداد می‌گذره. توی شهریور گیر می‌کنه. دی‌ماه تب می‌کنه. روی مهر لبخند میزنه. روی اسفند تلخند! روی بهمن زوم می‌کنه. برمی‌گرده سر جای خودش. به آسمون نگاه می‌کنه. می‌بینه هنوز آبیه. یادش میاد پارسال هم آبی بود. سال‌های قبل‌تر؟ آره. اون موقع هم آبی بود. صبح بود. هوا گرم بود. به سایه‌ی خورشید نگاه می‌کنه. هنوز زرده. پارسال هم زرد بود. سال‌های قبل‌ترش هم. راه میره. من نه. ذهنم. برای خودش راه میره. دو نفر گیر دادن به هم. روز تحویل سال، روز صفر شدن و روزی که فرداش روز از نو میشه و روزی هم از نو. افتادن به جون هم. که چی؟ چرا توی این سمت که من هستم اومدی. ذهنم ولشون می‌کنه. خسته میشه. میشینه روی صندلی. روبه‌رو رو نگاه می‌کنه. دوباره میره شهریور. برمی‌گردونه خودش رو. میزنه رو ترمز. یادش میاد پارسال هم ترمزش مشکل داشت. به زمین نگاه می‌کنه. همه خسته‌ان؟ نه. ولی عید وجود نداره. عید یک عوض شدن عدد هست و یک دلخوشی کوچیک ته دل بعضی آدما. عید حتی همین دلخوشی کوچیک رو هم برای خیلی‌ها نداره. ذهنم می‌بینه بچه‌ها رو. نگاه می‌کنه به جوراب‌ها. دست‌های کوچیک بچگونه. چهره‌ی سوخته‌ی دختر. شلوار کهنه‌ی پسر. صدای از جا در رفته‌ی بوق ماشین‌ها. به ترمز نداشته‌ی خودش. ذهن خودش رو درگیر می‌کنه. درگیر می‌کنه به رنگ غروب آفتاب. به داد و هوار مردم. به درگیری سر چیزای خیلی کوچیک. به عصب نداشته‌ی مردم. به دست تنگشون. ذهن پا میشه برگرده. ماهی قرمزا رو می‌بینه. می‌مونه. نمی‌گیره. ارزش ندارن. ذهن خسته شده. ساعت رو نگاه می‌کنه. نمی‌دونه دیر شدن معنی داره یا نه. میره جلو. برمی‌گرده عقب. نگاه می‌کنه به گوشی. پیامک حسن میاد. از تبریک عید کم‌کم بدش میاد. با این حال پیام‌های تبریک رو جواب میده. ذهن، امروز نمی‌دونه باید چیکار کنه. برای پست‌های وبلاگ‌های آشنا پیام تبریک می‌نویسه. از تبریک عید بدش میاد. برمی‌گرده پارسال. دنبال همون یک‌ذره شور می‌گرده. لابه‌لای تقویمش رو نگاه می‌کنه. هوای آسمون دل مثل هوای آسمون دنیا، خوب نیست. آسمونش ابریه. ترسناکه. سرده. خشکه. ذهن خودش رو می‌کشه بیرون. میاد همین‌جا. شروع می‌کنه به نوشتن. یادش میاد از صبح درگیره. میره پارسال. برمی‌گرده امسال. فکر سال بعد ولش نمی‌کنه. تابستون رو به‌یاد میاره. می‌نویسه. میرسه به آخرش. دنبال یک ذره شوق می‌گرده. پیداش می‌کنه. لیز می‌خوره. لیز می‌خوره. میفته زمین. زمین شلوغه. له میشه. پا می‌خوره. می‌شکنه. کج میشه. ذهن خوابش میاد. روبه‌روش رو نمی‌بینه. می‌نویسه. دیگه دنبال چیزی نمی‌گرده. خودش رو راحت می‌کنه. حرف‌هاش رو نوشته. حالش رو جا گذاشته لابه‌لای خط‌ها. به هوای دم صبح حرم فکر می‌کنه. انگیزه‌ش رو پیدا می‌کنه. نفس می‌کشه. نفس می‌کشه. نور رو می‌بینه. می‌خواد زنده بمونه. ذهن برمی‌گرده. برمی‌گرده. دیگه دوست نداره هیچ‌جا بره. سرش رو می‌بره توی لاک حال و پاش رو از گلیم دیروز و فردا می‌کِشه بیرون. نفس می‌کشه. نفس می‌کشه، بدون اینکه بدونه چیکار باید بکنه. 

  • محمدعلی ‌

تنها راهی که هست

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ب.ظ

دلم گرفته. سال‌ها سریع‌تر و بدتر دارن تموم میشن. من دارم تموم میشم. از دست خودم لیز می‌خورم. هربار و هربار. به بیست‌وهفتم رسیدیم. من خودم رو نباید تموم کنم. باید درست بشم. پارسال به خودم می‌گفتم نودوشیش. الان می‌گم نودوهفت. ولی نه. الان میگم بیست‌وهفتم اسفند نودوشیش. از همین لحظه. من از خودم خسته شدم. من اون ایده‌آل رو باید بسازم. اون حس آرامش درونی. اون حس اطمینان. اون حس قشنگی که همه‌ی روزهای خدا، منتظرش بودم و هستم. نودوهفت رو زیباتر می‌کنم. نودوهفت ظاهر میشم. یعنی من که نه. من هروقت بخوام نمیشه. خدایا من رو ظاهر کن. من رو اونطور که لیاقت آفرینشم بوده، ظاهر کن. ظهور من رو از همین بیست‌وهفت اسفند نودوشیش قرار بده. من خودم خسته‌ام. من از خودم فرار می‌کنم. از خودم به کی پناه ببرم که از خودم بدتر نباشه؟ جز تو؟ باید ار خودم به سمت خودت فرار کنم. این تنها راه ما آدم‌هاست. تنها راهی که هست. 

  • محمدعلی ‌

بررسی گزینشی نشست دوم قرارگاه

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ب.ظ

0. شانزدهم تا هجدهم اسفند، نشست بود. 

1. مهم‌ترین امیدی که به این نشست داشتم، این بود که بتونم با رتبه‌های بالاتر مسئولین انجمن صحبت کنم؛ هرچند کوتاه. ولی به دلایلی اونطور که می‌خواستم نبود. نه پاسخگویی مسئولین کافی بود و نه کیفیت برگزاری جلسات. نه از لحاظ کمی. بلکه از لحاظ کیفی. از نظر کمی یعنی جایگاه اسکان و غذا و برگزاری تشریفات و این‌ها، به اندازه‌ی کافی و حتی بیش‌تر از حد لازم، مناسب بود. ولی از لحاظ کیفی جلسات، به هیچ وجه مناسب نبود. جایگاه‌ها شناخته شده نبود. مسئولین عادت داشتن به توجیه‌های تکراری و دانش‌آموز هفده‌ساله هیچ سلاح و ابزاری برای مقابله با مغلطه‌های ایشون نداشت و منم که یکبار خواستم بحث رو دستم بگیرم به خواست نماینده شورامون به سکوت دعوت شدم. ولی خب؛ نمیشه گذشت. از این اشتباهات نمیشه گذشت و ما گذشتیم چون قدرت مقابله و یا شجاعت برخورد جدی و یا پشتوانه دانش‌آموزی نداشتیم! به معنای واقعی کلمه نداشتیم. من وقتی خواستم متن کار شده و حساب‌شده‌ی خودم رو بخونم، به دو دلیل از استرس شدید دل‌درد گرفتم. - دل‌درد نشونه‌ی استرس شدید منه -. یک اینکه مسئول مربوطه، مثل صبح که یکی از بچه‌ها رو که کاملاً حرف درستی زد رو به تمسخر گرفت، من رو هم دست بندازه و بچه‌ها هم که هنوز کنترل زیپ خنده‌شون رو ندارن، عنان از کف بدن! و دو اینکه خود بچه‌ها، به اقتضای مواردی که در گوششون فرو کردن و دنیای گل و بلبلی که براشون ترسیم کردن، جلوم رو بگیرن و هجوم لفظی بیارن. و اینطور شد که حرفم رو کامل نتونستم بزنم. جاهای بسیار مهمی رو بریدم. با لرزش صدا حرف زدم و هرچه تلاش کردم نتونستم منظور رو برسونم و کسی رو قانع کنم. سید درست میگه. من نوشتنم بهتر از حرف زدنمه و این نه یک نقص، که یک ویژگیه. هرچند من به حرف زدن هم نیاز دارم و باید به‌دستش بیارم. 

2. روش برنامه‌ریزی اتحادیه، برای نشست اصلا مناسب نبود. روش برخورد برنامه‌ها با دانش‌آموز به هیچ وجه پرورشی و یا حداقل آموزشی نبود. شاید صدبرابر بدتر از احمق‌آفرینی آموزش‌وپرورش! و فشردگی این احمق‌پنداری ما «دانش‌آموزهای به شدت بچه»، کاملا نمایانش کرده بود. جلسات با کسی شروع شد که شروع کرد به نقص گرفتن. به نادیده گرفتن سن. به باد کردن بچه‌ها. با کسی شروع شد که مثل بقیه شروع کرد به خودباوری‌سازی‌های کاذب و دروغین. معنای واقعی کلمه‌ی شستشوی مغزی! ساختن یک نیروی گوش‌به‌فرمان و دست‌به‌سینه، که حتی خلاقیت‌ها و برنامه‌های جدیدش هم مطابق میل شما خواهد بود. اتحادیه پادگان نیست. اتحادیه، یک مرکز فرهنگی محسوب میشه. خیلی بالاتر بره، یک مرکز دینی! مراکز فرهنگی و دینی، تضارب آرا دارن؛ بله، وجه مشترک ما، پذیرش کلیت رهبری هست. اما نه تسلیم محضِ برداشت‌های شما از رهبری بودن. مراکز فرهنگی و دینی، باید مرکز فکر و استدلال و برهان‌های اسلامی و نظرات کارشده‌ی سیاسی باشن. نباید این‌ها رو گفت؟ مصلحت نیست؟ باشه. کِی مصلحته؟ چهل سال گذشته و شما همچنان دارید با همین روش‌ها جلو میرید. برنمیگیردید آواره‌هایی که ایجاد شده و شما بخشی از مسئولیتشون رو داشتید نگاه کنید. البته اگه متهمم نکنید به هفده‌ساله بودن و ندیدن سی‌سال قبل! یکی هم نیست بهتون بگه اون تاریخ‌نویسی که از هخامنش میگه، توی اون دوران بوده مگه؟ همینقدر توجیه‌هاتون نخ‌نماست! این طرز برخورد با دانش‌آموز نبود. نه حتی اون دانش‌آموز کاذبی که شما بادش کردید! فقط یک دانش‌آموز معمولی که به اندازه‌ی معمولی از سطح فهم این جامعه‌ی امروزی رو داشته باشه، این حقش نبود. بیش‌تر بچه‌ها بهتون اعتراض کردن در این مورد. به صراحت گفتن که خوابیدن موقع حرف‌ها و بازی کردن با گوشی‌هاشون و منم که گوشی‌م رو زدم به شارژ و رفتم وضو گرفتم! بیش‌تر از شش ساعت جلسه‌ی سخنرانی یک‌طرفه برگزار کردید برای نشست قرارگاه!! سخنرانی‌هایی که کاملا یا تکراری بودند یا غیرکاربردی و یا توهین‌آمیز و توهم‌زا. نمی‌دونم این‌ها روش‌های شستشوی ذهن هست یا نه. ولی الان برای حداقل نصف بچه‌ها نخ‌نماست و کاملا شفاف میگن که همچین حس فریب و یا تحمیلی‌ای داشتن. و حداقل یک‌چهارم بچه‌ها دیگه تحت‌تاثیر نیستن و این امیدبخش هست، نه اون امیدهای احمقانه‌ای که بدون ذکر شرط و شرایط نام می‌برید. باید این رو بدونید که ما نه تجربه و نه توان علمی و نه اطلاعات کافی برای پیشنهاد راه‌حل نداریم. البته اگه راه‌حل رو چسبوندن پوستر ندونید. راه‌حل، یعنی راهِ حل! و این به این سادگی‌ها به دست نمیاد. اما شما، هم سن‌تون قابل توجه هست و هم تجربه‌تون. و هم توان جمع‌آوری اطلاعات و دیدن وضعیت واقعی رو دارید و هم باید تا این سن، اطلاعات کافی برای این مسائل کسب می‌کردید. مسئولیت‌ها رو جابه‌جا نکنیم. جایگاه‌ها رو درست کنیم. اگر اتحادیه دانش‌آموزی هست، باشه. دلیل نمیشه نیازی به اطلاعات مربی نداشته باشه. وضعیت چهل‌سال قبل دانش‌آموز رو با الانی که با یک گوشی سیصد‌هزاری می‌تونه صدهزار مطلبِ به‌ظاهر مستدلِ ضد شما بخونه، مقایسه نکنید. خداوند هیچ قومی رو تغییر نمیده، تا اینکه خودشون، اونچه در درون اونهاست تغییر بدن و خودشون مسئولیت‌هاشون رو ببینند و حداقل در حد عنوانشون، مؤثر باشن. 

3. می‌خواستم این نکته رو آخر بگم. ولی همینجا میگم. برای درست بودن، برای صالح بودن، برای انسان بودن، «خوب بودن» کافی نیست. در واقع دین، درجه‌ی بالاتری از انسانیته. شما اگه مسئول یک مرکز اسلامی شدی، خوب بودنت کفایت نمی‌کنه. من منکر ویژگی‌های خوب و صمیمیت پاک شما مسئولین اتحادیه نمیشم. اما دقت کنید، که این‌ها کافی نیستند. شما لازم دارید هم خوب باشید، و هم کاری که می‌کنید مصلح و مؤثر باشه و لغو و بیهوده نباشه و بی‌بازده نباشه و نسبت بازدهی به هزینه‌اش، مثبت باشه. صرف خوب بودن کافی نیست. انتقاداتی که به شما وارد هست، خوب بودن شما رو زیر سوال نبرده و نمی‌بره. کارکرد شما رو زیر سوال می‌بره و کاملاً به حق هم زیر سوال می‌بره. دقت کنید. الان جای آزمون و خطا نداریم. الان نیازمند بهترین بازدهی با کمترین هزینه‌ها - هزینه‌های غیرمالی هم حساب کنید - هستیم. آره آقای برادر :) 

4. یکی دیگه از رفتارهای اشتباهی که در بسیاری از مجموعه‌ها، حتی از نوع حوزوی، مرسوم و متداول محسوب میشه، مقدس‌سازی از اشخاص و افکار هست. کاملاً روشن دیدیم که صبح و ظهر از یک فرد تعریف و تمجید و تقدیس کردید و وقتی بعدازظهر اومد، اکثریت یا خوابشون میومد یا اینکه حرف‌ها تکراری بود یا بازی و گوش ندادن رو ترجیح میدادن. و این دوتا دلیل بیش‌تر نمی‌تونه داشته باشه. یکی اینکه شما توقع رو بالا بردید. دانش‌آموز از زبان شما و با عملکرد و ادای احترام شما و تشریفات برگزاری، در ذهنیتش جایگاه فرد رو بسیار بالا فرض کرده. و بعد از مواجه شدن، حرف‌ها در اون سطح از توقع نبوده. با این مقدس‌سازی، شما دو ظلم کردید؛ یک به فرد سخنرانی که حرفش تا ابد برای دانش‌آموز ناقص و زیر سطح توقعاتش جلوه می‌کنه و دوم به خود دانش‌آموز که معیار سنجشش رو از دست میده. و این مقدس‌سازی سال‌هاست که داره درباره‌ی خُرد و کلان رخ میده و ثمره‌ای جز ناامیدی از امید کاذبی که ایجاد کردید نداره. جز بدبینی و بی‌توجهی. با این مقدس‌سازی دانش‌آموز، یا به طور کلی مستمع، حتی بعد از جلسه هم توان اعتراض یا بحث روی فرد یا مبحث رو از دست میده و این عمل براش غیرممکن میشه. و دومین دلیلی که باعث این بی‌توجهی به سخنران(ها) میشه، ناتوان بودن سخنران بر اثر کمبود اطلاعات یا سطحی بودن حرف‌ها یا غیرواقعی بودنشون، در اقناع مستمع هست. که این ناتوانی، خودش مثال نقضی بر مقدس‌سازی اشتباه شماست. شما فرقان و ابزار سنجش و معیارهای اسلامی رو به دانش‌آموز بدید و اجازه بدید خودش با اختیار و انتخاب، جلو بره. اگر این کار رو درست انجام بدید، افرادی که مستعد هدایت هستن، کج نخواهند رفت. اما با مقدس‌سازی یک فرد و فکر، با توجیه‌کردن و با تحمیل به اسم توصیه، حتی دانش‌آموز مستعدِ هدایت هم روزی از راه انحرافاتی پیدا می‌کنه، بر اثر بدبینی و حس فریبی که شما دوستان بهش دادید. برای مثال، در زمان سخنرانی آقای حاج‌علی‌اکبری، بسیار گفتید که ایشون منت گذاشتن و زحمت کشیدن و... . مسئله این نیست که خودشون این حرف رو زدن یا نه. که می‌دونم نزدن. ولی مسئله سر مقدس‌سازی‌های بی‌جای شماست. این آقا، مسئولیت دارن و برای این مسئولیت باید صحبت‌هایی انجام بدن. هرچند که بچه‌ها با همه‌ی این مقدس‌سازی که چند دقیقه وقت گرفت، باز هم به همدیگه اشاراتی داشتن که ای‌کاش آقای حاج‌علی‌اکبری درباره اتحادیه و برنامه‌ها و یا حتی به‌صورت پرسش‌و پاسخ صحبت می‌کردن. و این اشارات، امیدبخش هست، نه اون امیدهایی که بدون ذکر شرط و شرایطش مطرح می‌کنین. 

5. مسئولان کارگروه‌ها، از فارغ‌التحصیلین همین انجمن محسوب میشن. تا قبل از این نشست، این گمانم بود که این‌ها، موافقین سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌ها هستن، مثل نماینده‌مون توی دفتر مرکزی. و این خیلی آزارم می‌داد. من توی مدرسه‌ها و از زبان بهترین دانش‌آموزها می‌شنیدم و می‌دیدم که این برنامه‌ها یک نمایش بیش‌تر نیست. می‌دیدم که برگزاری این نمایشگاه‌ها به‌دنبال تأثیر نیست. می‌دیدم فرمالیته بودنش رو. می‌دیدم. می‌شنیدم. مطمئن بودم. هر توجیهی برای مفید واقع شدن این نمایشگاه‌ها رو شدیداً با دلیل رد می‌کردم. دیدنِ اینکه مسئولین کارگروه، نماینده شورا، دبیرکل، و همه و همه‌شون هیچ خدشه‌ای حاضر نیستن بهش وارد کنن، اذیتم می‌کرد. نمی‌فهمیدم چرا اینقدر خودشون رو محصور کردن. چرا واقعیت‌ها رو نمی‌بینن. چرا متوجه نمیشن که اهداف ذکرشده برای برنامه‌ها، فضایی شده و اصلا واقع‌بینی نداره . شب قبل از صحن علنی، یکی از مسئولین کارگروه رو آوردیم کنار خودمون و نشستیم به حرف زدن. متنی که برای صحن علنی آماده کرده بودم رو دادم بخونن. کاملاً مطمئن بودم بازخوردشون منفیه. یعنی تا وسط حرفشون می‌دونستم منفیه:«شما قرارگاه ملی رو داری از ریشه میزنی...» اومدم لب باز کنم که نه تا این حد، شنیدم: «... که عالیه.» درجه‌ی شوکه‌شدنم، شدید بود. اصلا فرض هم نمی‌کردم که اینقدر مطمئن حرف بزنه. و داشت شوخی نمی‌کرد. و تأیید می‌کرد این خودباوریِ فعلی دانش‌آموزها، جز باد کردنشون نیست و ارزشی نداره. از مخالفت خودش و رفقاش با نمایشگاه مدرسه انقلاب گفت. از اینکه دوران دبیرستان و دوران قرارگاه ملی، در این باره با دبیرکل بحث کردن. این‌ها رو که شنیدم خیلی حس خوبی داشتم. اما در عین حال، حس خیلی بدی هم پیدا کردم. این همه مدت، این همه بچه‌ها دارن میگن که کارها نمایشی شده. که کارهاتون ویترینی شده. که برنامه‌هاتون برنامه‌ریزی شده نیست؛ اما هیچ گوش شنوایی نیست. واقعا نیست. داغ شده بودم. از برنامه‌های تربیتی و ضرورتش گفتم. گفتم منِ قرارگاه ملی، به‌هیچ‌وجه اطلاعاتم توی زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی و دینی و سیاسی، کامل نیست. من از کجا باید مربی‌گری بلد باشم؟ من هفده‌ساله‌ام. ما هفده‌ساله‌ایم. این مسئولیت‌دادن‌ها و این بادکردن‌های مسئولین، واقعا الکیه. بچه‌ها واقعا الکی و کشکی باد شدن. گفتم که ما دانش‌آموزها زمینه نداریم: موانعی نمی‌ذارن بفهمیم. پایه‌ها و اساس‌های دین رو نمی‌دونیم. راه رو بهمون نشون ندادن. قبول داشت. می‌گفت تو خیلی بزرگواری که اینو میگی!!! و من مونده بودم که مگه غیر از اینه؟ 

6. اشرافی‌گری، تجمل و اسراف از آفت‌های هر انقلابی هستن. این چیزی نیست که نیاز به گفتن داشته باشه! مشخصه. هرجایی که تجمل و اسراف پا بذاره، کار و تلاش از بین میره. این خیلی واضحه. و متأسفم که هم در رأس مسئولین و هم در بین مردم، این یک امر عادی شده. دارندگی و برازندگی! احمقانه‌ترین عبارتی که شنیدم. نهادهای فرهنگی و دینی، مخصوصاً نهادهایی که پسوند «اسلامی» دارن، کوچک‌ترین اسراف و تجملی، براشون از سم کُشنده‌تره. چرا توی نشست‌های انجمن، این حجم از اسراف، عادی شده؟ چرا این حجم از دورریز غذا، عادی شده؟ دانش‌آموزی که هنوز ارزش یک گرم از غذایی که جلوش هست رو نمی‌تونه بفهمه - شاید چون براش زحمت نکشیده - چجوری می‌خواد ارزش عدالت رو برای خودش جا بندازه؟ چجوری می‌خواد ارزش‌های اخلاقی دیگر رو برای خودش جا بندازه؟ دانش‌آموزی که هیچ حرکتی برای جلوگیری از دورریختن غذای خودش نمی‌کنه، چطور می‌تونه نسبت به نابودی دانش‌آموزها حساس بشه؟ مشکل این نیست که این برنامه‌ها بازدهی‌شون پایینه. مشکل اینه که اسراف، اصلا بازدهی نداره. این اسراف باید جدی گرفته بشه. این حجم از اسراف، نابودکننده‌ست. هرجای زندگی‌هامون که اسراف اومد، برکت و روشنی و دلخوشی، از همانجا رفته. مراقب اسراف‌هامون باشیم. 

7. این‌هایی که گفتم واقعا سیاه‌نمایی نیست. اشتباهات عادی‌شده‌ هست. اشتباهاتی که مدام تکرار میشه و کسی به فکر اصلاحش نیست. کسی از رده‌های بالایی، این‌ها رو اشتباه نمی‌دونه و اصلا این مشکلات رو شاید حساب هم نکنه. با این حال یکی از کارهای خوب این دوره رو هم بگم! مهرماه، یکی از بچه‌ها گفت که چرا خودکار خارجی میدید؟ چرا کیان که ایرانیه، نمیدید؟ و خداروشکر این‌بار خودکار کیان گرفته بودن. اتفاق مبارکی هست! اما چرا خود این مسئولینی که ریشه‌شون رو در انجمن می‌بینن به این فکر نبودن؟ این نشونه‌ی بی‌برنامگی انجمن در تربیت اسلامی اعضا نیست؟ باید تمام وسایل اداری نهادهای فرهنگی، ایرانی‌ساز بشه. 

  • محمدعلی ‌

پروژه‌ی روح‌بخشی

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

وبلاگ رو بیشتر از این معطل گذاشتن کاری هستش بس خطا! این یکی دو ماهی که ننوشتم یا اونطور که می‌خواستم ننوشتم، خیلی خیلی زیاد دلتنگ نوشتن، توی وبلاگ نوشتن، بودم. و خب هویت نداشتن، و یا هویت پیدا نکردن، سخت‌تر کرده بود نوشتن رو. نمی‌دونستی یک کامنت رو چجوری جواب بدی. نمی‌دونستی یه جمله رو چجوری تموم کنی. حتی نمی‌دونستی درباره فلان‌چیز یا بهمان‌کار چیزی بگی یا نه. ولی خب، در نهایت، با شکست پروژه‌ی اسم مستعاریابی، با اسم خودم شروع می‌کنم. صدالبته که من اسمم رو دوست دارم. مدت‌ها دوست نداشتم. تصورم ازش یک اسم لوس بود. یک اسمی که همه‌ی دوران گذشته‌ام رو وقف به اون می‌دونستم. البته که همیشه دنبال یه چیزی می‌گردیم که تقصیرها رو بندازیم گردنش! ولی خب چه فایده. آخرش خودمونیم و خودمون. و نه حتی اسممون! 

دانش‌آموزم، ولی از دانش‌آموز بودن متنفر! شخصیت تلفیقی‌ای دارم. نه خوبم و نه بد. خدا رو شکر می‌کنم که توی سیستم گند و آلوده این مدارسمون، حل نشدم؛ هرچند تا حل‌شدگی، فقط یک تار مو فاصله‌ست! 

سعی می‌کنم خودم باشم. نه سن و سالم. نه شهرم. نه جامعه‌ام. فقط سعی می‌کنم خودم باشم؛ خودی که خیلی راه داره واسه شناختن خودش و خداش و راهش و اونچه که می‌دونه که لازمه و باید بدونه! خودی که اسمش رو گذاشتن محمدعلی. 

+ به‌زودی و در اولین فرصت، این رنگ هدر و پس‌زمینه‌ی وبلاگ، که به صورت مضحکی در تبلت‌ها و گوشی‌ها، بنفش نشون داده میشن رو هم اصلاح می‌کنم به همون رنگی که در ویندوز نمایش داده میشه. 

  • محمدعلی ‌

حال‌گیر!

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ب.ظ

حرف‌های زیادی برای نوشتن، حداقل در دفتر شخصی، دارم. اما این قوه‌ی قضاییه، که در حل و فصل یک پرونده‌ی ساده بعد از هفت ماه کاملا عقیم و ناتوان و ناعادل است، کاملا حالم را گرفته است. انگار که این‌ها با این پرونده‌های کوچک و ساده سیر نمی‌شوند. حتما باید پرونده قتل به دستشان برسد! باید بفهمند که حل عادلانه یک پرونده ساده، جلوگیری غیرمستقیم از تشکیل یک پرونده‌ی جنایت است. بفهمند این نفهم‌ها ای کاش. 

  • محمدعلی ‌

نمو

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

وقتی برای اولین‌بار می‌فهمی که رشد و نمو با همدیگر متفاوت‌اند و درباره‌ی آن‌ها بیش‌تر می‌خوانی یا بیش‌تر برایت می‌گویند، به یک درک تقریبی از تفاوتشان می‌رسی. معنای رشد را می‌توانی به آسانی در اطراف خودت ببینی. اما معنای نمو را، تنها در آن لحظه‌ای احساس می‌کنی، از اعماق وجودت متوجه‌اش می‌شوی، با تمام دلت می‌شناسی‌اش، که خودت فشرده شوی و آنقدر زیر بار سنگین اشتباهاتت تاوان می‌بینی تا بدانی که قرار است با شکوفه‌ی بعدی‌ات، با بلوغ و پوست‌اندازی دوباره‌ات، نمو را معنا ببخشی! 

  • محمدعلی ‌

راه دعوت می‌کند!

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ

همه‌مان نیازمند یک بله و یک نه محکم‌ هستیم. یک بله محکم که راهِ انتخابی‌مان را بپذیرد و همراهش شود و یک نه محکم‌تر، که از هر بی‌راهه‌ی قبلی، اعلام بیزاری کند. یک بله‌ی بدون نه، یک بله‌ی کامل نیست. و من منتظر همان نفی محکم نفْس‌ام هستم. و هر منتظری نیازمند یک راه است برای حرکت. و راه من همان بله‌ای است که محکم قبولش کرده‌ام و حال مانده‌ست موانع راه؛ که یک عشق می‌خواهد و یک انگیزه‌ای که از همان نفی محکم نشأت می‌گیرد. همه‌چیز آماده‌ است! سه، دو، یک؛ حرکت! 

  • محمدعلی ‌