ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

در پگاه به تهران شدیم

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۳۵ ب.ظ

صبح زدم بیرون. قرار گذاشتم با یکی که بیاد کتاب ردوبدل کنیم. کم از هشت بود که رسیدم سر میدون. دیدم نمیاد، گفتم ولش، میریم می‌چرخیم. و چرخیدم. وقت چرخیدن نداریم ما که! بارون هم بود. ولیعصر رو متر کردم. و باز هم توی راه ازم آدرس پرسیدن :| من توی شهر خودم، آدرس‌دهِ خوبی نبودم، با اینکه بلد بودم! حالا اینجا هر روز مشتری دارم. و چه آدرس‌دهِ خوبی شدم! آره دیگه. کار نیکو از پر کردنه. پرسید امیرکبیر؟ گفتم بالاتر. دیدم که بسته بودا. ولی نپرسید بازه یا نه که. اصن شاید با خود امیرکبیر کار نداشت. خلاصه متر کردم. از متر کردن چیزی درنیومد. جالب بود که توی ولیعصر هم کوچه رشت داریم و هم کوچه گیلان. مسئول خیابون علاقه‌ی زیادی به خطه‌ی شمال داشته، علی‌الخصوص گیلان! پیشنهادم برای اسم کوچه‌های بین این دو کوچه، صومعه‌سرا و فومن و شفت و ماساله. ماسوله یادتون نره. مرسی اه. آره خلاصه. متر رو بستم گذاشتم جیبم، وایسادم گوشه میدون، زل زدم تو چشم مردم. چقدر مردم :)) رفتم زیرگذر؛ خودش یه شهرکه اصن! چقدر باصفا بود زیرگذر ولیعصر ولی. حال کردم باهاش. جون میده روزای خلوت بهاری، که یه نیمچه نسیمی هم می‌وزه و یه نیمچه آفتابی هم میزنه، بشینی اونجا کتاب بخونی. یه جای دیگه هم جون میده! وسط بلوار کشاورز. خیلی شگفت‌انگیزناکانه بود. اصن همچین صحنه‌هایی توی تهران به اندازه‌ی کافی شگفت‌انگیزناک هست! عکس هم گرفتم، ولی بی‌کیفیته. ایشالا بار بعد. زیرپام علف سبز شد. اومد؟ نیومد؟ اومد. فقط من نفهمیدم که چرا مزدا تیری بخاطر صدتومن این همه دردسر تبادل کتاب به خودش داد؟ عجب روزگاریه. اعصاب متر کردن دیگه نداشتم. نشستم سر جای ناتوانان و سر کوچه پیاده شدم. هنوز آفتاب جون نگرفته بود که برگشتم.

  • محمدعلی ‌

فقط ترمزش سالم باشد!

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

حالا، شبیه یک معتاد در حال ترک شده‌ام. رشت که بودم، هروقت حالم گرفته می‌شد یا صبح‌هایی که خورشید از طرف دیگری در می‌آمد و زود بیدار می‌شدم، دوچرخه کنارم بود و راندن در خیابان‌های شلوغ و خلوت، دلنشین‌ترین بود. 

کسی یک دوچرخه معمولی دارد به منِ معتاد برساند؟ موتور باشد بهتر است! البته که غروب‌ها و طلوع‌های این غربت‌کده، به دل‌انگیزیِ رشت نیست. اما چه می‌شود کرد؟ اگر کمبود زمان نداشتم، همین فردا گواهی می‌گرفتم. راندن قلقِ من است. تنها قلقی که زمان مستهلک یا ناکارآمدش نکرده است.

  • محمدعلی ‌

کلیشه

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۱۸ ب.ظ

می‌گفت:«صداوسیما به موازات مردم احمق‌تر میشه یا مردم به موازات صداوسیما؟»

اشاره‌ای هم داشت به «پدر» و «دلدادگان» و «حوالی پاییز». 

  • محمدعلی ‌

انگشت‌فرسایی‌های غروب

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۵۴ ب.ظ

۱. نشد. همین. حفظ نشد. و پستم رو حذف کردم. نشد. نشد که بشه. نشد.

۲. دارم فکر می‌کنم آشی که ۱۶ کیلو سبزی برده، دیگش چقده بزرگ بوده! 

۳. ماهایی که بلد نیستیم عدسی رو با عطر قورمه‌سبزیِ اعلا درست کنیم، نصف عمرمون بر فناست!

۴. می‌شد. می‌شد که بشه. می‌شد. ولی نشد. نشد. 

۵. تا حالا اینقدر امیدوار نبودم به آینده!

۶. زندگی شدیداً سریع داره جلو میره و من شدیداً محکم جلوش رو گرفتم. من هماهنگ نیستم.

۷. چقدر هوا خوب شده. یا شاید هم سرما برام عادی شده! آخه می‌دونید؟ اتاق‌های این خونه لوله‌کشیِ گاز نداره :| موندم که توی این پونزده سال، چجوری اینجا زنده موندن؟ 

۸. هوس کالباس کردم. یادم افتاد که همین یکی دو روز قبل هوس تن‌ماهی کرده بودم (البته دقیقا ساعتی قبل‌ترش هم تن‌ماهی مصرف کرده بودم!) و چقدر سریع این هوس برآورده شد به شکل غیرقابل حدسی. با خودم گفتم این یکی هم به‌زودی تهیه میشه به طریقی. و یاد یه‌چیزایی افتادم که بزرگ‌تر از اینا بودن ولی تهیه نشدن از هیچ طریقی و من موندم توی کار این دنیا. موندم واقعا. هوس تن‌ماهی که ضروری نیست. ولی یه‌چیزایی حیاتیه. حیاتی. 

۹. تخته‌ی گچی کمتر دیدم. ولی تخته‌ی گچی خیلی بهم ایده میده. خیلی بهم اعتماد به نفس میده. توی همین ساعت‌های بیکاریِ محدود که با این گچ‌ها تنها بودم، دو سه‌تا طرح درس خیلی خوب به ذهنم زد. من اگه روزی مدرسِ چیزی بشم، تخته‌ی کلاسم باید گچی باشه!

۱۰. همین بود. همین شد. ولی نشد که بشه.

  • محمدعلی ‌

زمزمه‌های شبانگاهی

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۴۴ ب.ظ

۱. خیلی وقته به آسمون نگاه نکردم. دلم نمی‌خواد آسمون تهران به دلم بشینه! امروز یه عکس دیدم از رشت. ساختمون پُست و آسمون بالاش، بک‌گراندش شده بود. بعد از مدت‌ها کیف کردم. آسمون یعنی همون. فقط همون.

۲. طوری نباشید که وقتی از یه‌جایی میرید، پشتتون نفس راحت بکشن. اصن خوب نیست اینطوری بودن. بفهمید که اینطوری بودن اصن خوب نیست. خیلی رقت‌انگیز و ننگ‌باره. اگه من و شما هم جایی بودیم و من در همچین جایگاهی بودم، حتما بهم یادآوری کنید. 

۳. به همسر آینده‌ام، اکیداً تأکید می‌کنم که من رو برای بیش‌تر از چندساعت تنها نذاره. بار قبلی که رادیو اکتیو متحرک شده بودم. (تصور کنید: بلعیدنِ نیم‌کیلو کالباس و صدوپنجاه گرم پنیر پیتزا در عرض ۴۸ ساعت) هنوز برای این‌بار عنوان مناسبی پیدا نکردم!

۴. میگذره. نه؟

۵. میگذره. آره.

۶. چون میگذره، دیگه هیچی دیگه. همین.

(بیا دنیامو زیبا کن دوباره. خدایا از تو زیباتر ندیدم...ازآهنگی که همین الان یهویی پخش شد: تیتراژ شیدایی)

  • محمدعلی ‌

جریان پیوسته و وابسته

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۹ ب.ظ

کارهایی که اکنون نمی‌توانیم انجام دهیم، بازتاب کارهایی‌ست که در گذشته انجام نداده‌ایم. و کارهایی که همین حالا، باید انجام بدهیم و تنها ما می‌توانیم انجام‌دهنده‌اش باشیم، اما باز هم کاری از دستمان ساخته نیست و توانمان برای انجامشان کافی نیست، بازتاب مستقیم کم‌کاری‌هایی‌ست که در گذشته داشته‌ایم. من، شاید اولی را بتوانم نادیده بگیرم. اما دومی، که تقصیرش تماماً با خود شخص است را نمی‌توان ندید گرفت. 

زندگی یک جریان پیوسته است. هر حرکت کوچک امروزمان، بازتابی روشن در آینده دارد. کم‌کاری‌های امروز، باعث ناتوانی‌های فردایمان خواهند شد و بی‌کاری‌های امروز، باعث نابودی آینده‌مان. حرکت و پویایی، لازمه‌ی یک جریان پیوسته و وابسته است.

  • محمدعلی ‌

جامانده‌ی حقیقی

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۵۵ ب.ظ
اربعین هم گذشت. می‌شود من هم بگذرم؟ 
+ کوتاه و زیباست. بشنوید
  • محمدعلی ‌