ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

جریان پیوسته و وابسته

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۹ ب.ظ

کارهایی که اکنون نمی‌توانیم انجام دهیم، بازتاب کارهایی‌ست که در گذشته انجام نداده‌ایم. و کارهایی که همین حالا، باید انجام بدهیم و تنها ما می‌توانیم انجام‌دهنده‌اش باشیم، اما باز هم کاری از دستمان ساخته نیست و توانمان برای انجامشان کافی نیست، بازتاب مستقیم کم‌کاری‌هایی‌ست که در گذشته داشته‌ایم. من، شاید اولی را بتوانم نادیده بگیرم. اما دومی، که تقصیرش تماماً با خود شخص است را نمی‌توان ندید گرفت. 

زندگی یک جریان پیوسته است. هر حرکت کوچک امروزمان، بازتابی روشن در آینده دارد. کم‌کاری‌های امروز، باعث ناتوانی‌های فردایمان خواهند شد و بی‌کاری‌های امروز، باعث نابودی آینده‌مان. حرکت و پویایی، لازمه‌ی یک جریان پیوسته و وابسته است.

  • ۹۷/۰۸/۰۸
  • محمدعلی ‌

مسیر حرکت

نظرات  (۴)

  • جناب منزوی
  • وابسته به چی؟
    پاسخ:
    من اینجور به نظرم میاد که وضعیت هرلحظه‌ی ما، وابسته به لحظات گذشته‌ی ماست. در واقع یک جریان پیوسته، که به‌صورت معنی‌داری به همدیگه وابستگی هم دارن.
  • جناب منزوی
  • آینده با زمان حال بنا میشه.
    اگر ما در " زمان حال " بکوشیم، در " آینده " پیشرفت میکنیم و همین " زمان حال " در آینده به " گذشته " تبدیل میشه. در واقع آینده ی ما در " آینده " میشه " زمان حال " و گذشته ی ما که " زمان حال " بود، عاملی ست بر پیشرفت ما در آینده ست.
    پاسخ:
    آره. همچین‌چیزی مدنظرم هست :)
    برعکس چیزی که معمولا میخوان بهمون بگن؛ اتفاقا خیلی هم زود دیر میشه!
    پاسخ:
    آره. حتی به‌نظرم، هر لحظه‌ای که می‌گذره، یه نقطه‌ی عطفه واسه آینده. و اینطوری، قبل از اینکه بدونیم چی شده و چی از دست رفته، کار از کار گذشته و دیر شده.
    «سال 88 یا 89 بود که مقام معظم رهبری اومده بودن چالوس... و در ورزشگاه این شهر سخنرانی کردن... با اینکه از شهر ما تا چالوس مسافت زیادی بود اما رفتیم... قبل از اینکه آقا تشریف بیارن توی جایگاه سعی کردم خودمو برسونم به جلوی جایگاه تا بتونم آقا رو از نزدیک ببینم (کلا یه حب درونی بود... کاریش نمیشد کرد) همین که آقا تشریف آوردن و شعارها شروع شد ازدحام جمعیت هم درجلوی جایگاه فوق العاده زیاد شد طوری که نفرات بهم فشرده میشدن این فشارها موجب شد کسانی مثل من که قد و وزنی متوسط دارن از جا کنده بشن... کاملا غیر ارادی فقط پنجه پاهام روی زمین بود... و فشار جمعیت منو به عقب میروند... وقتی دیدم که اونقدر عقب اومدم که دیدن آقا برام میسر نیست مثل بچه های خوب اومدم آخر جمعیت که بتونم بدون هیچ ازدحامی و تنشی حرفهای اقا رو خوب گوش بدم...واقعا اون جلو  فقط کسانی که قد بلند تر و وزن بیشتری داشتن میتونستن بمونن...
    این یک واقعیته... یه اصله...
    ممکنه حب های خوب در دلمون وجود داشته باشه مثل همون که یکی از کوفیان به امام حسین عرض کرد : "دلهای کوفیان با شماست اما شمشیرهایشان با بنی امیه است" و امام حرف این مرد کوفی رو تایید فرمودن و فرمودن این برادر کوفی راست میگوید... یعنی میشه دل با امام باشه اما جسم و فعل ما با امام نباشه... 
    هر کسی اگر رجوعی به خودش داشته باشه تلخی این حال رو درک میکنه... وقت داره میگذره... و من میبینم همون اندازه که ندانسته هام خیلی وسیع تر از دانسته هام هست نشدن هام خیلی بیشتر از دانسته هام هست... یعنی من خیلی میدونم و در مقام ملکات و داشته ها خیلی از دانسته هام عقبم... یا بهتره بگم دانسته هام خیلی بیشتر از داشته هام هست... این اصلا خوب نیست...
    لذا گشتی در خودم زدم و میزنم... و علت این کوتاه قامتی در مقام عمل و ملکات و داشته ها رو جستجو میکنم...
    از پدر و مادرم در خودم اثر میبینم ، از پدر بزرگ و مادر بزرگم... و از اجدادم... من حاصل قرنها فراز و نشیب آبا و اجدادم هستم... اگر ترسی در وجودم هست... اگر گاهی حسادت میکنم... اگر گاهی زبان به تمسخر باز کردم... حتی اگر همت بالایی دارم... اگر رقیق القلب هستم... اگر محب اهل بیت هستم...
    همه و همه محصول قرنها سبک زندگی و تربیتی اجدادم هست... این وسط من هم یکی دو تا با مدل زندگی خودم بر خوبیها و بدیها اضافه کردم...
    محمد حنفیه در جنگ صفین فرمانده سپاه امیرالمومنین بود... حتی مالک اشتر هم زیر دست محمد حنفیه بود... اما در یک واقعه ای در جنگ محمد حنفیه کمین گرفتن رو به عنوان تدبیر نظامی اتخاذ میکنه و مولا به سمتش میره و میگه چرا حمله نکردی؟... میگه کمین گرفتم تا تیرهاشون کاهش پیدا کنه بعد حمله کنیم... آقا با غلاف شمشیر به گردن محمد حنفیه میزنه و میگه این ترس را از مادرت به ارث بردی...
    خلاصه اینکه ما مسئولیم... و چشم پیشینیان ما به همت ما هست...
    اینکه میگن فرزند صالح باقیات الصالحات هست میتونه به این معنا هم باشه که فرزند صالح میتونه رذایلی که از چند نسل قبل بهش رسیده رو قف بزنه و به نسل بعد منتقل نکنه... با این قف زدن تمام اجدادش خوشحال میشن و به این فرزند مباهات میکنن... چون اثراتی که از بابت انتقال اون رذایل در دنیای بعد از مرگ تحمل میکردن تمام شده...
    ما فرصت زیادی نداریم...»
    یه زمانی داشتیم درباره این بحث میکردیم که نظام خلقت خطی نیست بلکه منظومه‌ای و بهم پیوسته‌ست طوری که هر کاری می‌کنی به طور مستقیم روی خودت و حتی دیگران اثر میذاره..
    یاد این متن افتادم اون موقع
    الان هم با دیدن پستت یادش افتادم دوباره..
    دنیای عجیبیه...
    پاسخ:
    درباره اینکه ما منتسبیم یا مکتسب، حرف‌های خوبی زده شده.
    چیزی که من به‌نظرم میاد اینه که، صفات انتسابی ما، بی‌ارزشن؛ هرچی که باشن. اینکه دل با امام باشه، ارزشی نداره تا فعل یا حداقل، تلاش همراهش نشه. حالا این رو نسبت بدیم به ژنتیک، موضوع تغییری نمی‌کنه. اصل بر اینه که انسان، خودش برسه. تفکر. اختیار و انتخاب. گزینش آگاهانه. در واقع، انسان به همینا ارزش میگیره. بخشی از ارزش انسان به همین تلاشی هست که برای انتقال خودش از انتسابی بودن به اکتسابی بودن می‌کنه.
    که البته شما هم به همین اشاره کردی.