ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۰ ب.ظ

روزهای ادبیات، روزهای آشفته‌ای‌ست. من هیچوقت حافظه‌ی حفظ شعر خوبی نداشته‌ام. اصلا به دنبالش هم نبوده‌ام. گمان می‌کنم که حفظ بودن بیت‌هایی که حرف دل‌اند، فقط اندوه بیش‌تری را روانه‌ی این لانه می‌کنند. کسی که برای هر موقعیتی، بیتی حفظ است، ناچار است که یک خروار خاطره و دلگرفتگی را با خودش حمل کند. روزهای ادبیات، روزهایی هستند که ناخواسته، مرا به دام می‌اندازند. دقیقه‌ها غرق فکر می‌شوم. نود درصد مواقع با فریاد اسم، به صحنه برمی‌گردم و می‌بینم که کلاس در هوا پرسه می‌زند. سال‌های قبل، بسیار شده بود که با بیتی نواخته شوم و گاهی هم با کنایات متواتری به آشفتگی‌ام اشاره شود. یادم نمی‌رود روزهای پایانی کلاسی را که وقتی آشفته‌نویسی‌های حاشیه‌ی کتابم را دید، کنایه زد که «عاشقی؟» و من که همیشه با خنده‌ی آرامی ماجرا را جمع می‌کنم، هنوز نه می‌توانم بگویم «نه» و نه می‌توانم که تایید کنم. بیش از ناتوانی در تایید، اینکه نمی‌توانم «نه» بگویم آزارم می‌دهد! یا آن روزی را که دیگر کسی، کنار اسمم نوشت که «انگیزه‌ای برای نوشتن ندارد» و او نمی‌دانست که نوشته‌ای که آن روز و در آن حال نوشته شود، دوسال بعد، خرج دبیر و کلاسی می‌شود که درکی از آن آشفتگی ندارند؛ جز موهوماتی پراکنده.

ادبیات امسال، ادبیات دل‌نشینی نیست. البته دل‌نشین شروع شده بود. با حرارت و تلاش و دقت و همت. اما با یک مهاجرت، که کاملا ناامیدکننده بود، به گِل نشست. حالا با یک مدعی طرف شده‌ام که بقیه را گاوهایی می‌بیند که سر در آخور معدودی دارند و خودش را ناظر کیفی برنامه‌ای می‌داند که قرار است برای نوزادانی که هنوز گاو نشده‌اند، پندآموز باشد! همان‌قدر که نگاهش از بالا به پایین و تحقیرآمیز است، همان‌قدر هم حقیر و بی‌مقدار جلوه می‌کند! اینجا دیگر نه بی‌اراده و ناگهانی و گاه‌به‌گاه، که عمدی و خودخواسته، کوچ می‌کنم به دیار خیال، که نه حرف‌های پرادعای تکراری‌اش عصبانی‌ام کند و نه وقت عزیزم پای کلمات مزخرف و تهی‌مغز و دون شأن ادبیات، قربانی شود. هر چند جلسه‌ای که رفته‌ام، برایم می‌خواند که «من در میان جمع و دلم جای دیگر است». جای تعجب دارد که از موهومات پراکنده‌اش، این یکی را، در جای درستی استفاده کرده است. یعنی اینقدر «رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر»؟ 

  • محمدعلی ‌

هیچی، مطلقاً هیچی روی روال خودش نیست. زوار همه‌چی در رفته. همه‌چی شکسته و خُرد شده و دیگه هیچی نیست که اونطور که بود، مونده باشه. تسلطم، امیدم، اعتمادم، زمانم، ذهنم، نظمم، اعتبارم، برنامه‌م، همه‌چی داره به قهقهرا میره و از دستم هیچ کاری برنمیاد. شدم یه تماشاچیِ احمق که وقتی کل اطرافش رو آتیش از بین می‌بره، هیچ واکنشی نشون نمیده و فقط زل میزنه به صحنه‌ی کوفتی اجرا. قوری رو دادن دستم و من زدم شکوندم و حالا، نه طلبکارم و نه حس بدهکاری دارم. مات زل زدم به خرده‌ها و میگم میشه یکی بیاد بهشون چسب بزنه؟ همین‌قدر مسخره. همین‌قدر منفعل. همینقدر درجازننده. نشستم ثانیه می‌شمارم و میگم میشه برگرده؟ برگرده دوسال و چندماه قبل؟ میشه این همه، خواب باشه؟ نشستم و فقط توهم میزنم. مثل منگ‌هایی که مواد بهشون نرسیده. به ته راه نگاه می‌کنم و ناامید میشم. به خودم نگاه می‌کنم؛ خودِ الانم. خودِ گذشته‌م رو از خودِ الانم طلب دارم. هیچوقت می‌تونم این بدهی سنگین رو صاف کنم؟ نه. یخ میزنم. مغزم خشک میشه. دو بعلاوه دو رو نمی‌فهمم. زندگیم هیچ مکانیسم و سازوکار مشخصی نداره الان. خودم شکوندمش. همه‌چیزش رو. همه‌چیزش رو. میشه یکی پیدا بشه این خرده‌ها رو به هم بچسبونه؟

(منظورم عقب‌افتادگی درسی نبود.)

  • محمدعلی ‌

در شبانگاهی بارانی

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ

۱. باشد! یک هیچ به نفع تهران. انقلاب و ولیعصر و بعضی فرعی‌هایشان از سعدی دل‌انگیزترند. 

۲. کاغذ کاهی هم گران است. وقتش رسیده یک شرکتی، کارخانه‌ای چیزی بیاید ابتکار خرج کند و فسفر بسوزاند و دوباره چرخه‌ی نوشتن بر روی پوست حیوانات را احیا کند!

۳. کوه کتاب‌هایم، مهمان‌ها و واردشوندگان به اتاقم را می‌ترساند! می‌توانم سوگند یاد کنم که اگر به اندازه‌ی نیمی از این‌ها، کتاب‌های بهتری (واقعی‌تری) خوانده بودیم، هرکداممان یک چیزی می‌شدیم! برایم جذاب است که چگونه شخصیت‌های جوانِ «شرلی»، اینگونه با معلومات هستند. یکی می‌گفت حتما چون کنکور و کتب کمک‌آموزشی نداشته‌اند.

۴. حتما پی‌نوشتِ صفحه‌ی «درباره» را بخوانید! هشت-نُه ماه قبل باید می‌نوشتمش. (به خودآزاریِ مزمن مبتلا شده‌ام انگار! چندین ماه این جملکِ کلیشه‌ایِ هدر را تحمل کرده‌ام.) جدای از دوچرخه و موتورسیکلت، اگر سیستم اضافه‌ای هم داشتید، پذیراییم. :))

۵. اولین خرید سن قانونی‌ام، به سیمکارت رسید. البته خرید که نه. تحویل گرفتن، وصف بهتری‌ست. شماره‌ش را دوست دارم. چرا؟ چون سریع حفظ شده‌ام.

۶. به کسی که پیشنهادی در راستای بیداری صبحگاهی بدهد و راهکارش عملی شود و من را (کوآلا را) سر صبح برخیزاند، یک دستگاه روان‌نویس اهدا می‌شود!

  • محمدعلی ‌