در شبانگاهی بارانی
۱. باشد! یک هیچ به نفع تهران. انقلاب و ولیعصر و بعضی فرعیهایشان از سعدی دلانگیزترند.
۲. کاغذ کاهی هم گران است. وقتش رسیده یک شرکتی، کارخانهای چیزی بیاید ابتکار خرج کند و فسفر بسوزاند و دوباره چرخهی نوشتن بر روی پوست حیوانات را احیا کند!
۳. کوه کتابهایم، مهمانها و واردشوندگان به اتاقم را میترساند! میتوانم سوگند یاد کنم که اگر به اندازهی نیمی از اینها، کتابهای بهتری (واقعیتری) خوانده بودیم، هرکداممان یک چیزی میشدیم! برایم جذاب است که چگونه شخصیتهای جوانِ «شرلی»، اینگونه با معلومات هستند. یکی میگفت حتما چون کنکور و کتب کمکآموزشی نداشتهاند.
۴. حتما پینوشتِ صفحهی «درباره» را بخوانید! هشت-نُه ماه قبل باید مینوشتمش. (به خودآزاریِ مزمن مبتلا شدهام انگار! چندین ماه این جملکِ کلیشهایِ هدر را تحمل کردهام.) جدای از دوچرخه و موتورسیکلت، اگر سیستم اضافهای هم داشتید، پذیراییم. :))
۵. اولین خرید سن قانونیام، به سیمکارت رسید. البته خرید که نه. تحویل گرفتن، وصف بهتریست. شمارهش را دوست دارم. چرا؟ چون سریع حفظ شدهام.
۶. به کسی که پیشنهادی در راستای بیداری صبحگاهی بدهد و راهکارش عملی شود و من را (کوآلا را) سر صبح برخیزاند، یک دستگاه رواننویس اهدا میشود!
- ۹۷/۰۹/۰۲