به صدایت قسم
نمیدانستم از کجا. نمیدانستم از چه وقت. نمیدانستم که من به تو رسیدهام یا تو به من. هرچه هم که فکرمان را زیرورو کنیم، سودی نمیدهد. نه ما و نه هیچکس نمیداند که ما از کِی و کجا و چگونه با هم شدهایم. اما، انگار که سالیان درازی بود که بودی. که بودم. که با هم، زیرسقف آسمان، دقیقا زیر سقف آسمان، در همین هیاهوی معمول شهر، در همین خیابانهای هرروزهٔ تکراری، در همین هوای نمکین بهار، در همین اوقات روشن، در همین جا و همین لحظه، و در هرجا و هرلحظه، نوای همدلی را نواخته بودیم. آنچنان بود، که انگار جدایمان، متصور نبود و جفتمان تک به حساب میآمد. سخت در شگفت آن لحظه، و آن آنی ماندهام که صدایت در من به تمامی نشست. بینهایت دلنشین بود و من بیتوجه به هرچیز - حتی خودت - به صدایی جان سپرده بودم که صدای هیچکس نبود. اما دریغ که تنها لحظهای بود و آنی، و پس از آن دیگر صدایت، صدای بیشریکت، آنچنان در همهی وجودم، به شکلی ماورای تصور، نافذ گشته بود که همه تو بودی و صدای تو و شوق و ذوق و اختیار تو. و شاید که اینچنین بود. به یقین که اینچنین بود.
نمیدانستم از کجا. نمیدانستم از چه وقت. نمیدانستم به چه شکل. اما خشنود بودم از این پیوستگی و از این هنگامههای بیتکرار. دلنشین بودی و باید بدانی که دلنشینیات، چقدر بیمقدار است. و همین بود که آخرش، آخرِ آخرش، من ماندهام و تنها تهماندههای صدایت. که بیشک، که بیرقابت، که بیرقیب، که بینیاز از قضاوت، که به حتم و یقین، تنها بارقهای است از تمامی تو و از تمامی تو تنها پرتویی به من رسیده است و این چنین، به شگفت آمدهام!
نمیدانستم و نخواهم دانست که تو را خواهم دید یا نه. اما، تو، صدایت را، صدای بیمثالت را، به گوشهای خستهٔ این جهان برسان. با صدای مغلوبکنندهی تو، امید میرود که پستیها و بلندیها، به تمام و کمال، از پا در بیایند؛ بیآنکه بخواهند.
+ وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَٰکِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ | الأعراف ۱۴۳
... چوﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺑﺮ ﻛﻮﻩ ﺟﻠﻮﻩ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻠﺎشی ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﻣﻮسی بیﻫﻮﺵ ﺷﺪ...