گریز محال
همیشه انباشت سوالات آزارم داده. جوابهایشان را دستنیافتنی میدیدم. راهم را تودرتو نشان میدادند؛ طوری که آغاز و پایان راه را شناختن، برایم مضحک میشد. از این رو همیشه به فراموشی یا «فعلا نیازی به دانستنش نیست» یا به جوابهای دم دستی اکتفا کردهام. از این ابهام میترسیدهام. از بیشتر و بیشتر دچار ابهام شدن، از گیج شدن، از در رفتن تعداد موضوعات مبهمم، واهمه داشتهام. هیچوقت دنبال پرسش نرفتهام. منظورم، پرسش از دیگران نیست. هیچکسی نمیتواند کمکم کند. من از بیان سوالات (یا بهتر است بگویم ابهاماتم) ناتوانم. هیچوقت به دنبال پرسش از خودم نرفتهام. میترسیدم و میترسم که گیج شوم. که پوچ شوم. که هیچ شوم. که دیگر نتوانم دلیلی برای دم بعدی بیابم. میبینید؟ حتی حرف زدن از آن برایم آنچنان است که شرح نتوان داد. نتیجهی انباشت سوالات امروزم، این بود که ساعتی بنشینم به پای فیلمی تکراری. فیلمی که همیشه برایم پر از سوال است. پر از ابهام است. پر از چرا و چگونه و خب که چه و پس که چه و کجا، است. مسخره نیست؟ من از سوال به سوال فرار کردهام. از ترس به ترس. از تاریکی به تاریکی. از ابهام به ابهام. از ... . هل من ناصر ینصرنی؟ نه. این ندای درون من نمیتواند خطاب به آدمیان باشد. انسان خودش در خودش گیر است؛ دست دیگری را گرفتن، پیشکش. این ندا، خودش یک ابهام دیگر است که تمامشدنی نیست. که تمامشدنی به نظر نمیآید. من در درون ابهام، از ابهام کمک میخواهم که منِ مبهم را روشن کند! حتی خود «روشنی» یک ابهام دیگر است! همینقدر مجهول. همینقدر ناشناخته. همینقدر نادانسته.
هل من ناصر ینصرنی؟
+ هارب منک الیک.