ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

گریز محال

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

همیشه انباشت سوالات آزارم داده. جواب‌هایشان را دست‌نیافتنی می‌دیدم. راهم را تودرتو نشان می‌دادند؛ طوری که آغاز و پایان راه را شناختن، برایم مضحک می‌شد. از این رو همیشه به فراموشی یا «فعلا نیازی به دانستنش نیست» یا به جواب‌های دم دستی اکتفا کرده‌ام. از این ابهام می‌ترسیده‌ام. از بیش‌تر و بیش‌تر دچار ابهام شدن، از گیج شدن، از در رفتن تعداد موضوعات مبهمم، واهمه داشته‌ام. هیچوقت دنبال پرسش نرفته‌ام. منظورم، پرسش از دیگران نیست. هیچ‌کسی نمی‌تواند کمکم کند. من از بیان سوالات (یا بهتر است بگویم ابهاماتم) ناتوانم. هیچوقت به دنبال پرسش از خودم نرفته‌ام. می‌ترسیدم و می‌ترسم که گیج شوم. که پوچ شوم. که هیچ شوم. که دیگر نتوانم دلیلی برای دم بعدی بیابم. می‌بینید؟ حتی حرف زدن از آن برایم آن‌چنان است که شرح نتوان داد. نتیجه‌ی انباشت سوالات امروزم، این بود که ساعتی بنشینم به پای فیلمی تکراری. فیلمی که همیشه برایم پر از سوال است. پر از ابهام است. پر از چرا و چگونه و خب که چه و پس که چه و کجا، است. مسخره نیست؟ من از سوال به سوال فرار کرده‌ام. از ترس به ترس. از تاریکی به تاریکی. از ابهام به ابهام. از ... . هل من ناصر ینصرنی؟ نه. این ندای درون من نمی‌تواند خطاب به آدمیان باشد. انسان خودش در خودش گیر است؛ دست دیگری را گرفتن، پیشکش. این ندا، خودش یک ابهام دیگر است که تمام‌شدنی نیست. که تمام‌شدنی به نظر نمی‌آید. من در درون ابهام، از ابهام کمک می‌خواهم که منِ مبهم را روشن کند! حتی خود «روشنی» یک ابهام دیگر است! همین‌قدر مجهول. همین‌قدر ناشناخته. همین‌قدر نادانسته.

هل من ناصر ینصرنی؟

+ هارب منک الیک.

  • محمدعلی ‌

قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ق.ظ

تو، پیشانی بلندی داری. نگاهت به تیر در کمان می‌ماند، آن هنگامی که در دستان رستم باشد؛ محال است بر آدم افتد و آدم را از خود نسازد. این بشر دلش برای روزهای معصومی که تو در آن‌ها بی‌حضور نقش ایفا کرده‌ای تنگ است. من، سرنوشتم را ننوشته‌ام اما تو چرا. برنامه‌ات را چیده‌ای. عاقبتت به خیر، اما تساوی این دو معادله، ریشه‌ای ندارد. تقاطع ما در هیچ است؛ در خیال. عاقبتم به خیر.

+ عنوان از فاضل نظری.

++ این متن با هیچ متنی در این وبلاگ، هم‌موضوع نیست.

+++ این پست نباید برای حالا باشد. شاید بهتر بود که کمی بیش‌تر صبر می‌کردم. هنوز تا خزان، راه درازی باقی مانده است.

  • محمدعلی ‌

زنده‌ی دل‌مرده ندانی که کیست؟

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ
دنیایم را غبار گرفته است. حرف از ناامیدی نیست. حرف از ناتوانی نیست. حرف از هیچ چیز اصلاح‌پذیری همانند درس نیست. دنیایم را غبار گرفته است. نقطه‌های سیاه زندگانی‌ام، دستانشان را به هم گره زده‌اند و یکی شده‌اند. یک حجم وسیع ساخته‌اند. به قشر خاکستری مخ می‌مانند. باریک است و حجمی ندارد؛ اما سرتاسر روزمرگی‌هایم را به تیرگی کشانده‌اند. نفس کشیدن را دشوار و اضافی جلوه می‌دهند. هوای شهر را آلوده‌اند. در روابطم، حرف‌هایم خودشان را نشان می‌دهند. در رویاپردازی‌هایم، فریاد اهدنا الصراط سر می‌دهند؛ به دنبال رهایی از وضعیت موجود، سختی‌های وحشتناک را شیرین جلوه می‌دهند. و چه شیرین است. سختی‌هایی که با رهایی عجین باشد. سختی‌هایی که خودخواسته‌اند، نه خودساخته. 
دنیایم را غبار گرفته است. ظهر به دنبال راهی هرچند موقت برای جدایی از این جاده‌ی کوهستانی و پرپیچ بودم. به دنبال یک راه خروجی موقت. باز هم به یادم آمد که رشت در کار نیست که رفیق تنبلم را خبر کنم و بنشینیم چندساعت حرف بیهوده بزنیم‌. یا چرخم را زین کنم و ساعت‌ها فشار انباشت‌شده را، بر سر رکاب‌های بی‌نوایش خالی کنم. یادم آمد که باید ساعت‌ها بنشینم در این زندانکی که یک بخاری معیوب دارد و شب‌ها با امید یک مرگ خاموش و شیرین، کتاب‌هایم را دسته‌بندی کنم و برنامه‌ی فردایی که به ندیدنش امیدوار هستم را بنویسم. یادم آمد که در یک خا... . یادم آمد و دوباره تپه‌ی غبارهایم تکانده شد و در این میان، چشم‌هایم کمی سوخت و سرفه‌هایم کمی خش به گلویم انداخت. همین و گذشت. دوباره شبِ امید و ناامیدی از راه رسیده است و می‌دانم که یک فردای بی‌رنگ را پیش رو خواهم داشت. می‌دانم که قرار است فردا خاطرات امتحانات ابتدایی‌ام را مرور کنم و برگه را ندیده، برگردانم. می‌دانم که دوباره قرار است بیایم در این زندانک که تنها یک بخاری امیدوارکننده دارد. می‌دانم که این چرخه تمام نمی‌شود. من خودم این چرخه را وارد زندگی‌ام کرده‌ام. حداقل بخشی از آن را. تاوانش را هم مجبورم که بدهم. 
دنیایم را غبار گرفته است. حرف از ناامیدی نیست. حرف از تیرگی مشخصی‌ست که شریان‌های حیات را بسته‌اند. نمی‌گذارند که رنگ بدود به آفتاب. نمی‌گذارند باران رنگ رحمت بگیرد. نمی‌گذارند امیدواری، نیروی حرکت بشود. و من ناتوان‌تر از کنار زدن این تیرگی‌ام. بسیار ناتوان‌تر. حرف از ناامیدی نیست. حرف از واقعیت به تجربه رسیده است. من محکوم به تحمل این فرسایش شده‌ام. فرسایشِ تیرگی را تنها یک مُرده درک می‌کند. مُرده‌ای که نگاهش را از افق‌ها گرفته‌اند. دستانش را باز داشته‌اند. توانش را در شکستن این سد، ستانده‌اند. من بی‌شک مُرده‌ام.
+ عنوان مصراعی از سعدی.
  • محمدعلی ‌

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۰ ب.ظ

روزهای ادبیات، روزهای آشفته‌ای‌ست. من هیچوقت حافظه‌ی حفظ شعر خوبی نداشته‌ام. اصلا به دنبالش هم نبوده‌ام. گمان می‌کنم که حفظ بودن بیت‌هایی که حرف دل‌اند، فقط اندوه بیش‌تری را روانه‌ی این لانه می‌کنند. کسی که برای هر موقعیتی، بیتی حفظ است، ناچار است که یک خروار خاطره و دلگرفتگی را با خودش حمل کند. روزهای ادبیات، روزهایی هستند که ناخواسته، مرا به دام می‌اندازند. دقیقه‌ها غرق فکر می‌شوم. نود درصد مواقع با فریاد اسم، به صحنه برمی‌گردم و می‌بینم که کلاس در هوا پرسه می‌زند. سال‌های قبل، بسیار شده بود که با بیتی نواخته شوم و گاهی هم با کنایات متواتری به آشفتگی‌ام اشاره شود. یادم نمی‌رود روزهای پایانی کلاسی را که وقتی آشفته‌نویسی‌های حاشیه‌ی کتابم را دید، کنایه زد که «عاشقی؟» و من که همیشه با خنده‌ی آرامی ماجرا را جمع می‌کنم، هنوز نه می‌توانم بگویم «نه» و نه می‌توانم که تایید کنم. بیش از ناتوانی در تایید، اینکه نمی‌توانم «نه» بگویم آزارم می‌دهد! یا آن روزی را که دیگر کسی، کنار اسمم نوشت که «انگیزه‌ای برای نوشتن ندارد» و او نمی‌دانست که نوشته‌ای که آن روز و در آن حال نوشته شود، دوسال بعد، خرج دبیر و کلاسی می‌شود که درکی از آن آشفتگی ندارند؛ جز موهوماتی پراکنده.

ادبیات امسال، ادبیات دل‌نشینی نیست. البته دل‌نشین شروع شده بود. با حرارت و تلاش و دقت و همت. اما با یک مهاجرت، که کاملا ناامیدکننده بود، به گِل نشست. حالا با یک مدعی طرف شده‌ام که بقیه را گاوهایی می‌بیند که سر در آخور معدودی دارند و خودش را ناظر کیفی برنامه‌ای می‌داند که قرار است برای نوزادانی که هنوز گاو نشده‌اند، پندآموز باشد! همان‌قدر که نگاهش از بالا به پایین و تحقیرآمیز است، همان‌قدر هم حقیر و بی‌مقدار جلوه می‌کند! اینجا دیگر نه بی‌اراده و ناگهانی و گاه‌به‌گاه، که عمدی و خودخواسته، کوچ می‌کنم به دیار خیال، که نه حرف‌های پرادعای تکراری‌اش عصبانی‌ام کند و نه وقت عزیزم پای کلمات مزخرف و تهی‌مغز و دون شأن ادبیات، قربانی شود. هر چند جلسه‌ای که رفته‌ام، برایم می‌خواند که «من در میان جمع و دلم جای دیگر است». جای تعجب دارد که از موهومات پراکنده‌اش، این یکی را، در جای درستی استفاده کرده است. یعنی اینقدر «رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر»؟ 

  • محمدعلی ‌

فقط ترمزش سالم باشد!

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

حالا، شبیه یک معتاد در حال ترک شده‌ام. رشت که بودم، هروقت حالم گرفته می‌شد یا صبح‌هایی که خورشید از طرف دیگری در می‌آمد و زود بیدار می‌شدم، دوچرخه کنارم بود و راندن در خیابان‌های شلوغ و خلوت، دلنشین‌ترین بود. 

کسی یک دوچرخه معمولی دارد به منِ معتاد برساند؟ موتور باشد بهتر است! البته که غروب‌ها و طلوع‌های این غربت‌کده، به دل‌انگیزیِ رشت نیست. اما چه می‌شود کرد؟ اگر کمبود زمان نداشتم، همین فردا گواهی می‌گرفتم. راندن قلقِ من است. تنها قلقی که زمان مستهلک یا ناکارآمدش نکرده است.

  • محمدعلی ‌

جریان پیوسته و وابسته

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۹ ب.ظ

کارهایی که اکنون نمی‌توانیم انجام دهیم، بازتاب کارهایی‌ست که در گذشته انجام نداده‌ایم. و کارهایی که همین حالا، باید انجام بدهیم و تنها ما می‌توانیم انجام‌دهنده‌اش باشیم، اما باز هم کاری از دستمان ساخته نیست و توانمان برای انجامشان کافی نیست، بازتاب مستقیم کم‌کاری‌هایی‌ست که در گذشته داشته‌ایم. من، شاید اولی را بتوانم نادیده بگیرم. اما دومی، که تقصیرش تماماً با خود شخص است را نمی‌توان ندید گرفت. 

زندگی یک جریان پیوسته است. هر حرکت کوچک امروزمان، بازتابی روشن در آینده دارد. کم‌کاری‌های امروز، باعث ناتوانی‌های فردایمان خواهند شد و بی‌کاری‌های امروز، باعث نابودی آینده‌مان. حرکت و پویایی، لازمه‌ی یک جریان پیوسته و وابسته است.

  • محمدعلی ‌

شیطان؛ این قسمت: دلسوز و سخت‌گیر!

يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ ب.ظ

اواخر تابستان بود که برای یک خرید جزئی، به فروشگاه رفتم. همان روزی بود که متوجه‌ی گران‌شدنِ بی‌دلیل کیم شدم. وقتی پای صندوق رسیدم و حساب کردم، صندوق‌دار همانطور در حال صحبت باقی‌مانده‌ی پولم را پس داد. همان لحظه، ذهنم کاملاً خودآگاه، به موضوعی جزئی و رایج مشغول شد. موضوعی که بارها تکرار شده است و آن‌قدر تکراری‌ست که دیگر اهمیت و جایگاهش خدشه‌دار شده و فکر به آن، تنها از یک وسواس بی‌ارزش مایه می‌گیرد. همزمان با دریافت باقی‌مانده و درگیر شدن با این وسواس، بدون توجه، تمام پول را در جیبم (جیبی که پول تازه‌دریافت‌شده در آن، همانند سوزنی در انبار کاه می‌ماند) گذاشتم و فاکتور را هم به اولین سطل آشغال سپردم. هنوز ذهنم درگیر همان وسواس بی‌معنی بود. چند قدمی که از درب خروج دورتر رفتم؛ انگار که تیری بر هدف نشسته باشد، نگاه ذهنم خیره شد. انگار که توقع این ترمز ناگهانی و بریدن رشته‌ی افکارش را نداشت. دست به جیب بردم. پول‌هایم را شمردم. چندبار و هربار با یادآوریِ این که هرکدامشان از کجا آمده. یک پنجی اضافه بود. هرچه فکر کردم، یادم نیامد از کجاست. برگشتم و فاکتور را از سطل برداشتم. پرداختی: پنج تومان. باقی‌مانده: دو تومان. سرکار، به جای دو، پنج داده است! موضوع اصلی‌ای که باید از خاطر می‌بردمش، همین بود.

از این قضیه که بگذریم، عجب کلک جذابی‌ست. در لحظه فکرت برود سر یک مسئله‌ی بی‌معنی و یک وسواسِ احمقانه، و از موضوع اصلی غافل شوی و حتی به خیالت هم خطور نکند که چه شد و چه نشد و چه بکنم و چه نکنم. حتی به وهم‌ات هم نیاید که شاید اصل کار باقی مانده باشد و این‌ها سرابی بیش نباشد. چه‌قدر باید حواس‌جمع باشد این انسان. چه‌قدر زیاد.

  • محمدعلی ‌