آخر خط
روزهای عجیبی را گذراندم. میتوانند بشوند نقطه عطف. میتوانند تیرهترین ساعتها را رقم بزنند. دست من است...؟
روزهای عجیبی را گذراندم. میتوانند بشوند نقطه عطف. میتوانند تیرهترین ساعتها را رقم بزنند. دست من است...؟
چونان بید لرزان و چونان خرسی بعد از خواب زمستانی، گرسنه. با این تب و گلودرد و کسالت وحشتناک، میتوانم ظرف بشویم و کتلت آماده هم بزنم و در تابهی جیلیز ویلیز کنِ تفلونِ بیریخت بچینم؟آخر تنماهی با گلودرد؟ آخر نودالیت؟ دو وعده آنتیبیوتیک را با شکم خالی خوردهام. احتمالا مرتبه سوم، خود معده رسما با پیلورش میخواباند در گوشم! از شما هم دستور آسان بخواهم احیاناً میخواهید کره زمین را در ماهیتابه خرد کنم و بگذارم بپزد یا سرخ شود :|
بعدنوشت: ابتیاع شد.
شاید بار اولی باشد که دلم یار میخواهد، فقط بدین خاطر که حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. بیمنت. بینگرانی. بیلاپوشانی. بدون آنکه گمان کنی آخرش مجبوری چندبرابر پشیمان شوی از تک تک کلماتی که گفتهای. راستی گفته بودم که تا حالا با کسی حرفهای معمولی نزدهام، مگر آنکه بعدش کرور کرور پشیمان شدهام؟
من بهار را با این تصویر و این آهنگ شروع میکنم. این دو امید سبز. شما بهارتان را با چه شروع میکنید؟
۱. این روزها، اولین روزهایی است که جدی جدی دوست میداشتم که شاعر باشم و اولین باری است که به حال همهی شاعران (به جز برادرم!) غبطه میخورم و کرور کرور آه روانهی اتمسفر میکنم. حرفهایی بر زبانم میآیند که کلمه ندارند. چه دردی زین درد فزونتر؟
۲. حوالی امید میگردم. قد و بالایش را برانداز میکنم. به چشمانش خیره میشوم. دستهایش را میفشارم. اما در نهایت، بیرون در خانهی دل، تنها، رهایش میکنم و شترق در را میبندم! نه که ندانم آدمی به امید زنده است. میدانم. اما دیگر توان این را ندارم که امیدم، تمام امیدم، ناخلف از آب در آید و هیچ شود و هوا شود و از بین برود و بریده شود. امید خوب است، اما نه هر امیدی. اما نه به هر قیمتی.
۳. توان مکالمهام را باختهام. این را از مدتی قبل فهمیدهام. شلواری را برده بودم خیاطی که زیپ بگذارد. یک زیپ هم برده بودم. خیاط گفت:«زیپ همرنگشو دارم، بزنم؟» حرفش درست بود. قاعدتا زیپ همرنگ به از زیپ ناهمرنگ است. چنان «نه»ای گفتم که خودم ماندم که چرا گفتم. فردایش که رفتم تحویل بگیرم گفت:«کنارههاش رو هم دوختم. خشتکشو دوبار دوختم که محکمکاری بشه.» خندیدم و ممنونی گفتم و آمدم بیرون. چند روزی ذهنم مشغول بود که حالا چرا خشتکش را دوبار و اصلا چرا دوخت؟ نخ اضافه داشت؟! یاد «نه»ام افتادم. شاید گمان برده بود که هر روز یک خیابان را قرق میکنم و غودای بروسلی را سر جماعتی خالی میکنم. شاید!
۴. کاری ندارم غالب تهران چیست. اما حوالی من، آدمهای بامعرفتی زیست میکنند. حس و حالم چندساعتی بهاری میشود وقتی این مرام و منششان را میبینم. دمشان گرم!
۵. امروز برای دومین بار در این دو سه سال، دلم خواستش! بار قبل کمی فکورتر مینمود و اینبار، جسورتر. آنبار عینک مشکی کائوچویی، و اینبار هندزفری سفید. بگذریم.
۶. یادم آمد که بند پنجم پست قبلی را به که گفتهام. این آدم، دومین نفری بود که مرا مکموک (کمکگیرنده) کرد :)) که رستم از کمکگیرندگیام اینبار هم!
۷. روزهای خوبی را برایم بخواهید. محتاج «خوبی»ام.
+ عنوان از اخوان ثالث است.
این تمام روزهای من، و تمام روز من است.
دیگر نخواهم نوشت. میدانم که این، عذاب بزرگیست برای کسی که معتاد نوشتن است. من هفتهی سوم را میخواهم. و تا بدان نرسم، نخواهم نوشت.
بگذار در این آخرین کلماتم - امیدی به رسیدن، به فهمیدن، به چشیدن هفتهی سوم ندارم - از تو یادی کنم. همین بس، که مرا، رویای مرا، خواستههای مرا، فهم مرا، انتظارات مرا، توانایی مرا، ترسهای مرا، امید مرا، وجود مرا ربودهای. مرا بی هیچ پایی رها کردهای و میگویی برو. میگویی مخواه. میگویی بساز. میگویی رها کن. به جانکاهترین لحظهٔ ناامیدی سوگند که ظلم است.
احیاناً ثبتنام کنکور، از نفوذ به امنیتیترین نقطهی دنیا هم سختتر و سکرتطورتر باشد!
+ آنقدری زود ثبتنام کردهام که هیچ بعید نیست همان صندلیهای اول بیفتم! همانند بیشترِ این دوازدهسال.
++ کد رهگیریام را که نگاه میکنم، لحظات اعلام نتایج و سوز سرمای سحرگاهی شش صبح و کیبوردِ لمسی تبلت جلوی چشمانم میآیند و آن لحظات طاقتفرسا!