ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

تا شاید زمستان من سر آید...

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

نزدیک ۹ شب است. امروز هوا، همانند اکثر روزهای قبل، خیلی دلنشین بود. اواخر زمستان و اوایل بهار تهران، به مراتب از هوای دلنشینِ رشت، دلنشین‌تر است. امروز، استثنائاً، راضی بودم. و این برای من، بسیار ترسناک است. سال‌ها می‌گذرد از روزهایی که از خودم راضی بوده‌ام. نوشتن را تا حدودی از یاد برده‌ام. این را وقتی فهمیدم، که این آهنگ چارتار را شنیدم، و بعدش، از نوشتن لبریز بودم، از خاطره‌ی او، خاطره‌ی پاک او، لبریز بودم، اما انگار که سد بزرگی مانع باشد، هیچ نمی‌دانستم که جمله‌ی اولم چگونه است و جمله‌های بعدی هم، بدتر از جمله‌ی اول! پس نمی‌توان انتظار داشت، که امشب را، بنویسم. این آرامش را. و این ترس و اضطرابی که تک تک لحظاتم را محاصره کرده و امانم نمی‌دهد. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. امروز دل را به دریا زدم، و یک لیوان قهوه‌ی فوری خوردم. مدت‌ها پرهیز کرده بودم. امروز، همه‌ی دلایلم را باختم. مدت‌ها است، که کم کم، دارم همه‌ی دلایلم را، در همه‌ی باره‌ها، می‌بازم. و چقدر باختن، تلخ است. و چقدر باختن تلخ است. من هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم، که همه‌ی عمر، گرد چیزی گشته باشم، دل به چیزی بسته باشم، در پی چیزی بوده باشم، که این‌قدر خرده‌شیشه دارد. همیشه، همیشه، با لحنی محکم و چشم‌هایی که از تحیر و تأکید اشکبار و گرد شده‌اند، مؤکداً می‌گفتم که نه، من در ابتدا خوب خواسته‌ام. اما حالا، حالای حالا، که گذشته‌ام را برانداز می‌کنم و در عادت‌های قدیمی‌‌ام سرک می‌کشم، می‌بینم که نه. من، سرتاپا، یک کرباس بوده‌ام! همیشه همین بوده‌ام. همیشه. و این خیلی خیلی زیاد ترسناک است. چون، کسی که «همیشه» چیزی بوده باشد، خیلی سخت است که بخواهد زین پس، آن نباشد. خیلی سخت. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. هوا خوب است. شاید امشب، ستاره‌ها را بهتر ببینم. و بهتر بترسم. و بهتر درک کنم که کجا هستم. و بهتر درک کنم که چه کرده‌ام. شاید امشب، بشود کمی، فقط کمی، ابر عادت کناره بگیرد و به واقعیتی که در مخیله‌ام بوده، بهتر واقف شوم و باز بهتر بترسم و بهتر بدانم که چه راه سخت و احمقانه‌ای را بر خود تحمیل کرده‌ام. و البته شاید بهتر بفهمم، که هرکس، سختی‌ای دارد و چه خودکرده، چه دیگرکرده، این سختی آنِ اوست و گریزی نیست. و هیچ‌کس، هیچ‌کس، بی‌سختی نبوده است. چه خودش بانی باشد، چه نباشد. دو سه روز پیش، مواجهه‌ی نزدیکی با واقعیت وجودم داشتم. واقعیتی که آن‌قدر با عادت‌ها پوشیده شده بود، که دیگر احساسش نمی‌کردم. و راستش، در این مواجهه‌ی نزدیک، یک لحظه خشک شدم. و بعدش، بعدش دوباره همان بودم. این عذاب بزرگی‌ست که دوباره «همان» بودم.

و حالا، ساعت از ۹ شب گذشته است. کاش صدایم بزنی

  • ۹۸/۰۱/۱۹
  • محمدعلی ‌

اینترست۱۴

تهران

هارب