ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

امید سبز بهار

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۴۵ ب.ظ

دریافت

من بهار را با این تصویر و این آهنگ شروع می‌کنم. این دو امید سبز. شما بهارتان را با چه شروع می‌کنید؟ 

  • محمدعلی ‌

هیچ - همچون پوچ - عالی نیست

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

۱. این روزها، اولین روزهایی است که جدی جدی دوست می‌داشتم که شاعر باشم و اولین باری است که به حال همه‌ی شاعران (به جز برادرم!) غبطه می‌خورم و کرور کرور آه روانه‌ی اتمسفر می‌کنم. حرف‌هایی بر زبانم می‌آیند که کلمه ندارند. چه دردی زین درد فزون‌تر؟

۲. حوالی امید می‌گردم. قد و بالایش را برانداز می‌کنم. به چشمانش خیره می‌شوم. دست‌هایش را می‌فشارم. اما در نهایت، بیرون در خانه‌ی دل، تنها، رهایش می‌کنم و شترق در را می‌بندم! نه که ندانم آدمی به امید زنده است. می‌دانم. اما دیگر توان این را ندارم که امیدم، تمام امیدم، ناخلف از آب در آید و هیچ شود و هوا شود و از بین برود و بریده شود. امید خوب است، اما نه هر امیدی. اما نه به هر قیمتی. 

۳. توان مکالمه‌ام را باخته‌ام. این را از مدتی قبل فهمیده‌ام. شلواری را برده بودم خیاطی که زیپ بگذارد. یک زیپ هم برده بودم. خیاط گفت:«زیپ هم‌رنگشو دارم، بزنم؟» حرفش درست بود. قاعدتا زیپ همرنگ به از زیپ ناهمرنگ است. چنان «نه»ای گفتم که خودم ماندم که چرا گفتم. فردایش که رفتم تحویل بگیرم گفت:«کناره‌هاش رو هم دوختم. خشتکشو دوبار دوختم که محکم‌کاری بشه.» خندیدم و ممنونی گفتم و آمدم بیرون. چند روزی ذهنم مشغول بود که حالا چرا خشتکش را دوبار و اصلا چرا دوخت؟ نخ اضافه داشت؟! یاد «نه»ام افتادم. شاید گمان برده بود که هر روز یک خیابان را قرق می‌کنم و غودای بروسلی را سر جماعتی خالی می‌کنم. شاید! 

۴. کاری ندارم غالب تهران چیست. اما حوالی من، آدم‌های بامعرفتی زیست می‌کنند. حس و حالم چندساعتی بهاری می‌شود وقتی این مرام و منش‌شان را می‌بینم. دمشان گرم! 

۵. امروز برای دومین بار در این دو سه سال، دلم خواستش! بار قبل کمی فکورتر می‌نمود و این‌بار، جسورتر. آن‌بار عینک مشکی کائوچویی، و این‌بار هندزفری سفید. بگذریم.

۶. یادم آمد که بند پنجم پست قبلی را به که گفته‌ام. این آدم، دومین نفری بود که مرا مکموک (کمک‌گیرنده) کرد :)) که رستم از کمک‌گیرندگی‌ام این‌بار هم! 

۷. روزهای خوبی را برایم بخواهید. محتاج «خوبی‌»ام. 

+ عنوان از اخوان ثالث است.

  • محمدعلی ‌

هنگامهٔ غروب

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ق.ظ

به سومین هفته نرسیده‌ام. به دومین هم. به اولین حتی. اما باید بنویسم. من همان سومینم. همان دومین. فراتر از اولی. دیگر به تبعید نیازی نیست.

دنیایم رنگ دیگری گرفته است. فشار عقب بودن را احساس می‌کنم. فشار تهی گشتن را. فشار هیچ بودن و پوچ شدن. شب‌های تهران، بی‌ابر است و اگر بخت یار باشد و نیتروژن دی‌اکسید نپوشانده باشدش، ستاره‌ها معلوم‌اند. می‌توانی تن بدهی به سرمای لرزان آخر زمستان، و زل بزنی به سیاهی آسمان، تا کم‌کم پیدا شوند. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هرکدام از آن‌ها، تو را می‌لرزاند. تو را در خودت فرو می‌برد. دور بودن و دور ماندنت را به رٌخَت می‌کشد. سرمای هوا و گرمای بخاریِ کنار پنجره و نگاه مردم آپارتمان‌های روبه‌رو و گذرکنندگان شب‌گرد خیابان را فراموش می‌کنی و آنچنان مبهوت به چشمک‌هایشان نگاه می‌کنی، که انگار جن گرفتدت. هر آینه ممکن است خشک شوی و بشکنی و پودر شوی و پرت شوی در شاخه‌های لخت و تیز درخت پایین ساختمان. 

زندگی‌ام را یافته‌ام. آن‌چنان که می‌دانم سال‌های قبل، اگر یافته بودمش، اکنون این‌گونه، در وهم، به دنبال مأمن نمی‌گشتم. مأمنم را می‌ساختم. اما حالا... . 

من، منم. یادم است یکبار به کسی گفته بودم که آدم کمک‌گیرنده‌ای نیستم. عجیب است که یادم نمی‌آید به که گفته‌ام، در کجا گفته‌ام و اصلا چه وقت گفته‌ام. اما می‌دانم زمان زیادی نگذشته است. حداکثر دو سه سال باید باشد. در این دو سه سال، هر سال بهتر دانسته‌ام که کمک‌گیری با ساختارم سازگار نیست. کمک‌هایی که گرفته‌ام، اغلب مرا شکسته است. این رکودها. این عقب‌ماندگی‌ها. این در حد مورچه زیستن‌ها. این در جمعیت فرو رفتن‌ها. این وضعیت وخیم توانایی‌ها. حتی این ماجرای چندین ساله‌ی او. همه‌ی این‌ها از آن‌جایی شروع شده‌اند که اراده کرده‌ام کمک بگیرم. من حتی تعیین نمی‌کردم که از چه کسی و از چه چیزی و برای کدامین مورد... . مشکل را می‌ساختم. پرورش می‌دادم. شاخ و برگ‌هایش را هرس می‌کردم. و بعد، منتظر می‌نشستم تا یک ‌‌‌‌نفر از راه برسد و ریشه‌اش را بسوزاند! من دیگر به این بستگی‌ها محل نمی‌دهم. من، منم. 

هوا خوب است. نسیم صبح و عطر شب، روحم را می‌نوازد. دیگر کمتر در فکر او می‌گذرانم. می‌دانید. آدم یک زمان‌هایی، به چیزی مشغول است تا از چیز مهم‌تری غافل باشد. من سال‌ها به او مشغول بوده‌ام، تا از آنچه که بدان محکومم، غافل بمانم. حالا که حربه را فهمیده‌ام، چرا تسلیمش باشم؟ 

+ هنگامهٔ غروب، قاصد می‌رسد. این، آغاز یک نامهٔ پرماجراست. 

  • محمدعلی ‌