ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

Rage, rage against the dying of the light

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

ثانیه‌های آخر، ثانیه‌های مهمی‌اند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازه‌ی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که می‌کنم، می‌بینم اگر این نباشد، فانتزی می‌شود. فکر کنید، همه‌چیز، همین‌قدر بی‌هوده باشد، همین‌قدر خشن و خشک و سریع؛ آن‌وقت، چه می‌خواهد قضاوت شود؟ پس آن نیم‌لرز‌هایی که بر دل می‌افتد چه؟ آن‌ها به کدام قلم روایت می‌شوند؟

ثانیه‌های آخر را می‌گذرانم. آخرین لحظاتی که می‌توانند همه‌ی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب و تبدیل» را اولین بار، با صفایی یاد گرفتم. برایم هنوز هم کامل جا نیفتاده است. اما، بسیار حقیقت دارد!! چیزی است که در کنج دل‌های خسته، نور می‌دواند. 

این لحظات، می‌توانند همه‌ی گذشته را تبدیل کنند. می‌توانند من را، منِ نادرست را، به درست بدل سازند. من این لحظات را تمام و کمال می‌خواهم. من این لحظات را شریک نمی‌شوم. با هیچ‌چیز و هیچ‌کس. دلم با شک همراه نیست. دیگر دست و دلم به شک و تردید نمی‌رود! من یک سلام می‌خواهم. «می‌خواهم». 

دعایم کنید.

+ عنوان، متنی عالی است. معنای شعر کاملش را نمی‌دانم. اما این بخش، عالی است. عالی. 

  • محمدعلی ‌

که یک لحظه صورت نبندد امان...

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ
آمده‌ام بنشینم به حساب و کتاب. آمده‌ام تا یکبار هم که شده، با خود روراست بوده باشم. 

من کِی از لقمه‌ی آماده‌ای گذشته‌ام که حالا توقع گوشهٔ چشمی دارم؟ من کِی از راستی خودداری نکرده‌ام که حالا توقع سربلندی می‌برم؟ من کِی با فرازی به غرور نرسیده‌ام که حالا توقع ناامیدنشدن از نشیب را دارم؟ من کِی فتح خیبر کرده‌ام که حالا منتظر دژهای استوار قلبم باشم؟ من کِی صبر داشته‌ام که توقع عفو دارم؟ من کِی استوار مانده‌ام که حالا انتظار سبکباری دارم؟ من کِی نشکسته‌ام که حالا از تیزی‌ها و تیغه‌هایی که بر جانم می‌نشینند متعجب می‌شوم؟ من کِی تسلیم نبوده‌ام که بخواهم توقع جبران داشته باشم؟ من کِی شتافته‌ام که حالا انتظار شکافتن را داشته باشم؟ من کِی بریده‌ام که حالا انتظار نگه‌بانی دارم؟ من کِی شسته‌ام که حالا منتظر زدودن هستم؟ من کِی ندیده‌ام که حالا منتظر به شمار نیاوردنم؟ من کِی نبوده‌ام که حالا بخواهم نباشم؟ این من، چند بار سوخته است؟ کِی می‌خواهد نسوزد؟ کِی عزم فرار می‌کند؟ کِی هوایی می‌شود؟ کِی از بندها می‌گریزد؟ این من چند وقت قرار است اسیر باشد؟ پس کِی وقتش می‌رسد؟ خسته شده‌ام.

أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لَایَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ حدید|۱۶


+ عنوان از سعدی است. (شعر کامل)
  • محمدعلی ‌

تا شاید زمستان من سر آید...

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

نزدیک ۹ شب است. امروز هوا، همانند اکثر روزهای قبل، خیلی دلنشین بود. اواخر زمستان و اوایل بهار تهران، به مراتب از هوای دلنشینِ رشت، دلنشین‌تر است. امروز، استثنائاً، راضی بودم. و این برای من، بسیار ترسناک است. سال‌ها می‌گذرد از روزهایی که از خودم راضی بوده‌ام. نوشتن را تا حدودی از یاد برده‌ام. این را وقتی فهمیدم، که این آهنگ چارتار را شنیدم، و بعدش، از نوشتن لبریز بودم، از خاطره‌ی او، خاطره‌ی پاک او، لبریز بودم، اما انگار که سد بزرگی مانع باشد، هیچ نمی‌دانستم که جمله‌ی اولم چگونه است و جمله‌های بعدی هم، بدتر از جمله‌ی اول! پس نمی‌توان انتظار داشت، که امشب را، بنویسم. این آرامش را. و این ترس و اضطرابی که تک تک لحظاتم را محاصره کرده و امانم نمی‌دهد. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. امروز دل را به دریا زدم، و یک لیوان قهوه‌ی فوری خوردم. مدت‌ها پرهیز کرده بودم. امروز، همه‌ی دلایلم را باختم. مدت‌ها است، که کم کم، دارم همه‌ی دلایلم را، در همه‌ی باره‌ها، می‌بازم. و چقدر باختن، تلخ است. و چقدر باختن تلخ است. من هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم، که همه‌ی عمر، گرد چیزی گشته باشم، دل به چیزی بسته باشم، در پی چیزی بوده باشم، که این‌قدر خرده‌شیشه دارد. همیشه، همیشه، با لحنی محکم و چشم‌هایی که از تحیر و تأکید اشکبار و گرد شده‌اند، مؤکداً می‌گفتم که نه، من در ابتدا خوب خواسته‌ام. اما حالا، حالای حالا، که گذشته‌ام را برانداز می‌کنم و در عادت‌های قدیمی‌‌ام سرک می‌کشم، می‌بینم که نه. من، سرتاپا، یک کرباس بوده‌ام! همیشه همین بوده‌ام. همیشه. و این خیلی خیلی زیاد ترسناک است. چون، کسی که «همیشه» چیزی بوده باشد، خیلی سخت است که بخواهد زین پس، آن نباشد. خیلی سخت. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. هوا خوب است. شاید امشب، ستاره‌ها را بهتر ببینم. و بهتر بترسم. و بهتر درک کنم که کجا هستم. و بهتر درک کنم که چه کرده‌ام. شاید امشب، بشود کمی، فقط کمی، ابر عادت کناره بگیرد و به واقعیتی که در مخیله‌ام بوده، بهتر واقف شوم و باز بهتر بترسم و بهتر بدانم که چه راه سخت و احمقانه‌ای را بر خود تحمیل کرده‌ام. و البته شاید بهتر بفهمم، که هرکس، سختی‌ای دارد و چه خودکرده، چه دیگرکرده، این سختی آنِ اوست و گریزی نیست. و هیچ‌کس، هیچ‌کس، بی‌سختی نبوده است. چه خودش بانی باشد، چه نباشد. دو سه روز پیش، مواجهه‌ی نزدیکی با واقعیت وجودم داشتم. واقعیتی که آن‌قدر با عادت‌ها پوشیده شده بود، که دیگر احساسش نمی‌کردم. و راستش، در این مواجهه‌ی نزدیک، یک لحظه خشک شدم. و بعدش، بعدش دوباره همان بودم. این عذاب بزرگی‌ست که دوباره «همان» بودم.

و حالا، ساعت از ۹ شب گذشته است. کاش صدایم بزنی

  • محمدعلی ‌

نسخه‌ی سالم (رمز داده نمی‌شود)

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • محمدعلی ‌

هنگامهٔ غروب

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ق.ظ

به سومین هفته نرسیده‌ام. به دومین هم. به اولین حتی. اما باید بنویسم. من همان سومینم. همان دومین. فراتر از اولی. دیگر به تبعید نیازی نیست.

دنیایم رنگ دیگری گرفته است. فشار عقب بودن را احساس می‌کنم. فشار تهی گشتن را. فشار هیچ بودن و پوچ شدن. شب‌های تهران، بی‌ابر است و اگر بخت یار باشد و نیتروژن دی‌اکسید نپوشانده باشدش، ستاره‌ها معلوم‌اند. می‌توانی تن بدهی به سرمای لرزان آخر زمستان، و زل بزنی به سیاهی آسمان، تا کم‌کم پیدا شوند. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هرکدام از آن‌ها، تو را می‌لرزاند. تو را در خودت فرو می‌برد. دور بودن و دور ماندنت را به رٌخَت می‌کشد. سرمای هوا و گرمای بخاریِ کنار پنجره و نگاه مردم آپارتمان‌های روبه‌رو و گذرکنندگان شب‌گرد خیابان را فراموش می‌کنی و آنچنان مبهوت به چشمک‌هایشان نگاه می‌کنی، که انگار جن گرفتدت. هر آینه ممکن است خشک شوی و بشکنی و پودر شوی و پرت شوی در شاخه‌های لخت و تیز درخت پایین ساختمان. 

زندگی‌ام را یافته‌ام. آن‌چنان که می‌دانم سال‌های قبل، اگر یافته بودمش، اکنون این‌گونه، در وهم، به دنبال مأمن نمی‌گشتم. مأمنم را می‌ساختم. اما حالا... . 

من، منم. یادم است یکبار به کسی گفته بودم که آدم کمک‌گیرنده‌ای نیستم. عجیب است که یادم نمی‌آید به که گفته‌ام، در کجا گفته‌ام و اصلا چه وقت گفته‌ام. اما می‌دانم زمان زیادی نگذشته است. حداکثر دو سه سال باید باشد. در این دو سه سال، هر سال بهتر دانسته‌ام که کمک‌گیری با ساختارم سازگار نیست. کمک‌هایی که گرفته‌ام، اغلب مرا شکسته است. این رکودها. این عقب‌ماندگی‌ها. این در حد مورچه زیستن‌ها. این در جمعیت فرو رفتن‌ها. این وضعیت وخیم توانایی‌ها. حتی این ماجرای چندین ساله‌ی او. همه‌ی این‌ها از آن‌جایی شروع شده‌اند که اراده کرده‌ام کمک بگیرم. من حتی تعیین نمی‌کردم که از چه کسی و از چه چیزی و برای کدامین مورد... . مشکل را می‌ساختم. پرورش می‌دادم. شاخ و برگ‌هایش را هرس می‌کردم. و بعد، منتظر می‌نشستم تا یک ‌‌‌‌نفر از راه برسد و ریشه‌اش را بسوزاند! من دیگر به این بستگی‌ها محل نمی‌دهم. من، منم. 

هوا خوب است. نسیم صبح و عطر شب، روحم را می‌نوازد. دیگر کمتر در فکر او می‌گذرانم. می‌دانید. آدم یک زمان‌هایی، به چیزی مشغول است تا از چیز مهم‌تری غافل باشد. من سال‌ها به او مشغول بوده‌ام، تا از آنچه که بدان محکومم، غافل بمانم. حالا که حربه را فهمیده‌ام، چرا تسلیمش باشم؟ 

+ هنگامهٔ غروب، قاصد می‌رسد. این، آغاز یک نامهٔ پرماجراست. 

  • محمدعلی ‌

چند یادداشت کوتاه

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ

۱. گمان می‌کردم که روزی از تکرارها خسته شوم. دست بردارم. گمان بیهوده‌ای بود. 

۲. احمقانه‌ست. ثانیه‌هایم را می‌شمارم! با همه عصبانی‌ام! ادای حال خوب و آرامش بی‌بدیل را در می‌آوردم قبل از این. دیگر نمی‌کِشم. حیف است که بی‌آنکه غرورم را بچشید، مغرورم بخوانید!

۳-۱. صدایش را در نیاورید، ولی من شدیداً از خودم و آنچه باید باشم، عقب افتاده‌ام. شدیداً. نه فقط درس. 

۳-۲. دقیق‌ترش می‌شود دقیقا دو سال و شش ماه. 

۳-۳. لعنت به آن تابستان لعنتی. 

۴. موسیقی تو، بهترین موسیقی دنیاست. هرچند که کاش از آن تو نبود!

۵. این روزها، غذای زیاد خوردن عصبی را بهتر درک می‌کنم. سردرد را هم. 

۶. باورتان می‌شود که من چندین و چندبار یک سکانس اینترستلار را دیده‌ام و باز هم سیر نشده‌ام؟ من، که اگر چیزی را (حتی یک کلمه را) زیاد تکرار کنم، برایم پوچ و بی‌معنی می‌شود. اما این یکی دقیقا وضعیت من است. 

چشم‌های خیره به موقعیت، وضعیت لحظه به لحظه‌ی من است!

- Its not possible.

 + No, its necessary.

هرکسی که من را، ویژگی‌های رفتاری‌ام را خوب بشناسد، سابقه‌هایم را بداند، خواهد گفت که این ممکن نیست. اما نه، این ضروری است. ضروری است. ضروری. ضروری‌تر از هرچیز دیگری در این دنیا. حالا منظور از «این» چیست؟ بماند.

۷. هوای تو همیشه پاک است. خیالت تخت. هروقت تیرگی دیدی، بدان که این هوا، هوای تو نیست. سراغش را نگیر. از پی‌اش نرو. منتظر بمان. منتظر. که من هم از منتظرانم! شاید یک روز. شاید یک لحظه. کسی چه می‌داند؟ 

+ ارسال نظرات تا اطلاع ثانوی، صرفا به صورت خصوصی امکان‌پذیر است! 

  • محمدعلی ‌

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

رشت که بودم، به اختلاف طبقاتی و تفاوت‌های اجتماعی اعتقادی نداشتم. البته نه اینکه همانند احمق‌ها انکارش کنم و نبینمش. نه. صرفا گمان می‌کردم که می‌شود نادیده‌اش گرفت. می‌توان ندیدش. می‌توان کنارش ایستاد و تفاوت‌ها را احساس نکرد. اینجا اما، هر روز بیشتر از دیروز، این اختلاف‌ها خار چشم‌اند. کناره‌گیری ازشان ناممکن است. انکارش از ابتدا احمقانه است، اما حالا می‌فهمم که حتی ندیدگرفتنش هم کار عبثی است. اختلاف طبقاتی و تفاوت‌های اجتماعی را به مسائل مالی محدود نکنید. مغزها کوچک شده‌اند. آن‌قدر حقیر و محدود، که گمان می‌کنند همه‌چیز برگشت‌ناپذیر است. فضایی که پر است از حقارت را، نمی‌توانم تحمل کنم. پر از عقده. پر از ناشده‌های بیخ گلو! اشتباهم گفتن از این حرف بود. از این مهم. که نمی‌فهمند به چه ذلتی کشانده شده‌اند و نامش را می‌گذارند زندگی.

من حالا شده‌ام مغرور و خودشیفته و خودبرتربین! احمقانه است. معلوم است وقتی دیگران نتوانند راه بروند، آنی که می‌تواند می‌شود انگشت‌نما! اما آیا راه رفتن و توان بر آن، یعنی غرور؟ حالا چون دیگران پایی ندارند، ما هم باید بیاییم پایمان را قطع کنیم؟ علیل شویم تا اسمش بشود فروتنی؟ قانونی که می‌گوید ذلیل شو و دم نزن، قانونی که تو را در جایی قرار می‌دهد که گریز ندارد، این قانون، این قاعده‌ی پسرفت‌ساز، باید نادیده گرفته شود. رعایتش ظلم به خودت است و تحمیق دیگران.

«محتوای درست در فرم نادرست نمی‌گنجد.» این اصل را از میلاد دخانچی خوانده بودم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همین‌طور است. وقتی فرم و ساختار نادرست باشد، اجرا و حتی بیان یک محتوای درست هم، کار بیهوده و غریبی‌ست. اما خبر خوب این است که محتوای نادرست هم در یک فرم درست نمی‌گنجد. من خودم را بازیچه‌ی وهم این مردمی که به در آرزوی لذت و خوشی بودن عادت کرده‌اند، نمی‌کنم.

+ بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش!

  • محمدعلی ‌