ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

نشیب و نشیب و شاید فراز

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ب.ظ

1. می‌گویند باید «مطالبه‌گر» بود. می‌گویند باید مطالبات مردم را به گوش مسئولین رساند. می‌گویند خواسته‌های مردم را لیست کنید و بفرستید! فکرم به جایی نمی‌رسید. می‌دانستم این نوشتن‌ها و بیانیه‌نویسی‌ها و این هیاهوهای تهی و پوچ، حتی خاک هم بلند نمی‌کند! چه برسد به اینکه دل مسئولین بی‌مسئولیت را بلرزاند! همیشه از بیانیه‌نویسی متنفر بوده‌ام! 

2. هرچند که این روزها در اوج ناامیدی هم نور امیدی هست که روشنم کند و به راهم بیاندازد. ولی سخت تاریک و دلگیر شده‌ام. نمی‌دانم از کدام راه باید رفت. نمی‌دانم چرا هروقت می‌خواهم که آغاز کنم، یک ماری پیدا می‌شود که نیشم بزند و برم گرداند همان نقطه‌ی اول ماجرا. و سخت ناامید می‌شوم وقتی می‌فهمم که آن مار خودم هستم!

3. من خودم را می‌سازم. نه! من نمی‌توانم! «من» همان مار افعی‌ست که بارها ما به صفر و حتی به زیر صفر کشانده است. من نمی‌تواند اینقدر قدرتمند باشد. خدا من را می‌سازد. بدجور هم می‌سازد! همه‌ی این‌ها می‌دانم از سر چیست. از سر همان شک بی‌مورد و ادعای گستاخانه‌ای‌ست که در دلم خانه کرده بود و شاید هنوز هم رفع نشده است. این‌ها همه جواب همان است و این یعنی دارد مرا می‌سازد و اگر بی‌غرص نگاه کنیم همه را دارد می‌سازد... البته اگر این «من‌»ها بگذارند! 

  • محمدعلی ‌

تار و تاریک

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

حس می‌کنم که دیگر هیچ‌وقت لبخندی گوشه‌ی این لب‌های خشک و ترک‌خورده نمی‌نشیند تا وقتی که قدرت را به‌دست بیاورم. وارد اتاق می‌شوم. وقتی در کاملا بسته می‌شود، و وقتی اتاق به تاریکی کاملی می‌رسد، این‌جاست که باید از آنچه از قبل به‌یاد دارم و یا قبل از بسته‌شدن آخرین روزنه دیده‌ام، استفاده کنم. باید از حفظ، کلید چراغ کوچکم را پیدا کنم. باید بی‌آنکه مسیر را ببینم، از آنچه برایم مجسم است و در لحظه دیده‌ام، راهم را پیدا کنم. مدتی می‌شود که از نور زیاد و روشنایی کامل فراری‌ام. صبح‌های زود هفته،  آن راهروی تمامْ‌روشن، قاتل من است و خداروشکر که همگی موافق تاریکی‌اند. تاریکی داخل، روشنی بیش از حد راهرو در صبح‌های ابرزده و تاریک را جبران می‌‌کند. کلید چراغ کوچکم را که می‌زنم، همه‌چیز روشن است. اما نه آن‌طور که مرا فراری دهد. در روشنایی دلم تنگ می‌شود. دستم سرد. سرم رویا می‌بافد و عقلم ناامیدم می‌کند از اینکه شاید روزی هم باشد که... نور کافی، اتاق روشن و گرمای مطلوب، مرا به یاد آن تخیلاتی می‌اندازد که سال‌ها قبل، برای سال‌ها بعد - یعنی همین روزهای الان! - بافته بودم و آماده‌اش شده بودم و اما ای دل غافل که این روزها از ترسناک‌ترین پیش‌بینی‌های آن‌روزها هم ترسناک‌تر و سردتر و بی‌روح‌تر و مبهم‌تر است. در اتاق را که ببندم و تاریکی را که ببینم، به خودم مطمئن می‌شوم که تنها مانده‌ام. مطمئن می‌شوم که هیچ راه‌حلی باقی نمانده است. مطمئن می‌شوم که این زندگی و این خانه سر نمی‌گیرد. که آغازی دیگر بایدش! هرچند همه تنهاییم؛ اما من سال‌هاست که تنهایی‌هایم را به امیدش توجیه کرده‌ام و حالا کم آورده‌ام. توجیهی به ذهنم نمی‌آید. همه را از دست داده‌ام و گمان نمی‌کنم که خودم را از دست نداده باشم! شاید خدا اینطور چیده است که همه را از دست بدهم تا فقط خودش باشد. اما اصلا نمی‌دانم که با این همه دگرگونی‌ و پستی‌ها، هنوز خدا را دارم یا اینکه...؟ نه. دارمش که زنده‌ام. مطمئنم. 

+ تصویر هدر و رنگ پیش‌زمینه‌ی وبلاگ در سیستم‌عامل ویندوز خوب است. اما در اندروید و گوشی، رنگ بنفش دارد! کاملا جدای از وابستگی‌های سیاسی این رنگ، هیچ‌وقت سلیقه‌ام با این مسئله که همه‌چیزم بنفش شود جور نمی‌آمد و حالا از باز کردن وبلاگم، بدم می‌آید! وسیله‌ی اصلاحش را هم ندارم. آبی تصورش کنید! شاید تسلی باشد برایم! 

  • محمدعلی ‌

اتفاق

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ب.ظ

پارسال همین روزها بود که پلاسکو سوخت.

و امسال حادثه کشتی سانچی

چی میشه گفت؟ هیچی!

  • محمدعلی ‌

کامنت

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۴۶ ب.ظ

راستش در وبلاگ‌نویسی دو اصل و پایه وجود دارد که با نبود هرکدام، پای وبلاگ‌داری‌مان لنگ می‌زند! یک انتشار پست است. و دیگری کامنت‌نویسی! کامنت‌نویسی، روح وبلاگ‌نویسی و انگیزه‌ی وبلاگ‌نویس است. 

مدتی باید با همین هویت ناقص و همین نام و نشان سفید بگذرانم تا به موقعش، اساسی بسازمشان! اما نتوانستم با همین هویت ناقص، کامنتی ننویسم! ولی لازم بود. روحِ خونِ وبلاگ‌نویسی‌ام پایین آمده بود؛ شدیداً! 

  • محمدعلی ‌