که یک لحظه صورت نبندد امان...
چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ
آمدهام بنشینم به حساب و کتاب. آمدهام تا یکبار هم که شده، با خود روراست بوده باشم.
من کِی از لقمهی آمادهای گذشتهام که حالا توقع گوشهٔ چشمی دارم؟ من کِی از راستی خودداری نکردهام که حالا توقع سربلندی میبرم؟ من کِی با فرازی به غرور نرسیدهام که حالا توقع ناامیدنشدن از نشیب را دارم؟ من کِی فتح خیبر کردهام که حالا منتظر دژهای استوار قلبم باشم؟ من کِی صبر داشتهام که توقع عفو دارم؟ من کِی استوار ماندهام که حالا انتظار سبکباری دارم؟ من کِی نشکستهام که حالا از تیزیها و تیغههایی که بر جانم مینشینند متعجب میشوم؟ من کِی تسلیم نبودهام که بخواهم توقع جبران داشته باشم؟ من کِی شتافتهام که حالا انتظار شکافتن را داشته باشم؟ من کِی بریدهام که حالا انتظار نگهبانی دارم؟ من کِی شستهام که حالا منتظر زدودن هستم؟ من کِی ندیدهام که حالا منتظر به شمار نیاوردنم؟ من کِی نبودهام که حالا بخواهم نباشم؟ این من، چند بار سوخته است؟ کِی میخواهد نسوزد؟ کِی عزم فرار میکند؟ کِی هوایی میشود؟ کِی از بندها میگریزد؟ این من چند وقت قرار است اسیر باشد؟ پس کِی وقتش میرسد؟ خسته شدهام.
أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لَایَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ حدید|۱۶
+ عنوان از سعدی است. (شعر کامل)