Rage, rage against the dying of the light
ثانیههای آخر، ثانیههای مهمیاند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازهی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که میکنم، میبینم اگر این نباشد، فانتزی میشود. فکر کنید، همهچیز، همینقدر بیهوده باشد، همینقدر خشن و خشک و سریع؛ آنوقت، چه میخواهد قضاوت شود؟ پس آن نیملرزهایی که بر دل میافتد چه؟ آنها به کدام قلم روایت میشوند؟
ثانیههای آخر را میگذرانم. آخرین لحظاتی که میتوانند همهی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب و تبدیل» را اولین بار، با صفایی یاد گرفتم. برایم هنوز هم کامل جا نیفتاده است. اما، بسیار حقیقت دارد!! چیزی است که در کنج دلهای خسته، نور میدواند.
این لحظات، میتوانند همهی گذشته را تبدیل کنند. میتوانند من را، منِ نادرست را، به درست بدل سازند. من این لحظات را تمام و کمال میخواهم. من این لحظات را شریک نمیشوم. با هیچچیز و هیچکس. دلم با شک همراه نیست. دیگر دست و دلم به شک و تردید نمیرود! من یک سلام میخواهم. «میخواهم».
دعایم کنید.
+ عنوان، متنی عالی است. معنای شعر کاملش را نمیدانم. اما این بخش، عالی است. عالی.