هیچ - همچون پوچ - عالی نیست
۱. این روزها، اولین روزهایی است که جدی جدی دوست میداشتم که شاعر باشم و اولین باری است که به حال همهی شاعران (به جز برادرم!) غبطه میخورم و کرور کرور آه روانهی اتمسفر میکنم. حرفهایی بر زبانم میآیند که کلمه ندارند. چه دردی زین درد فزونتر؟
۲. حوالی امید میگردم. قد و بالایش را برانداز میکنم. به چشمانش خیره میشوم. دستهایش را میفشارم. اما در نهایت، بیرون در خانهی دل، تنها، رهایش میکنم و شترق در را میبندم! نه که ندانم آدمی به امید زنده است. میدانم. اما دیگر توان این را ندارم که امیدم، تمام امیدم، ناخلف از آب در آید و هیچ شود و هوا شود و از بین برود و بریده شود. امید خوب است، اما نه هر امیدی. اما نه به هر قیمتی.
۳. توان مکالمهام را باختهام. این را از مدتی قبل فهمیدهام. شلواری را برده بودم خیاطی که زیپ بگذارد. یک زیپ هم برده بودم. خیاط گفت:«زیپ همرنگشو دارم، بزنم؟» حرفش درست بود. قاعدتا زیپ همرنگ به از زیپ ناهمرنگ است. چنان «نه»ای گفتم که خودم ماندم که چرا گفتم. فردایش که رفتم تحویل بگیرم گفت:«کنارههاش رو هم دوختم. خشتکشو دوبار دوختم که محکمکاری بشه.» خندیدم و ممنونی گفتم و آمدم بیرون. چند روزی ذهنم مشغول بود که حالا چرا خشتکش را دوبار و اصلا چرا دوخت؟ نخ اضافه داشت؟! یاد «نه»ام افتادم. شاید گمان برده بود که هر روز یک خیابان را قرق میکنم و غودای بروسلی را سر جماعتی خالی میکنم. شاید!
۴. کاری ندارم غالب تهران چیست. اما حوالی من، آدمهای بامعرفتی زیست میکنند. حس و حالم چندساعتی بهاری میشود وقتی این مرام و منششان را میبینم. دمشان گرم!
۵. امروز برای دومین بار در این دو سه سال، دلم خواستش! بار قبل کمی فکورتر مینمود و اینبار، جسورتر. آنبار عینک مشکی کائوچویی، و اینبار هندزفری سفید. بگذریم.
۶. یادم آمد که بند پنجم پست قبلی را به که گفتهام. این آدم، دومین نفری بود که مرا مکموک (کمکگیرنده) کرد :)) که رستم از کمکگیرندگیام اینبار هم!
۷. روزهای خوبی را برایم بخواهید. محتاج «خوبی»ام.
+ عنوان از اخوان ثالث است.