که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!
روزهای ادبیات، روزهای آشفتهایست. من هیچوقت حافظهی حفظ شعر خوبی نداشتهام. اصلا به دنبالش هم نبودهام. گمان میکنم که حفظ بودن بیتهایی که حرف دلاند، فقط اندوه بیشتری را روانهی این لانه میکنند. کسی که برای هر موقعیتی، بیتی حفظ است، ناچار است که یک خروار خاطره و دلگرفتگی را با خودش حمل کند. روزهای ادبیات، روزهایی هستند که ناخواسته، مرا به دام میاندازند. دقیقهها غرق فکر میشوم. نود درصد مواقع با فریاد اسم، به صحنه برمیگردم و میبینم که کلاس در هوا پرسه میزند. سالهای قبل، بسیار شده بود که با بیتی نواخته شوم و گاهی هم با کنایات متواتری به آشفتگیام اشاره شود. یادم نمیرود روزهای پایانی کلاسی را که وقتی آشفتهنویسیهای حاشیهی کتابم را دید، کنایه زد که «عاشقی؟» و من که همیشه با خندهی آرامی ماجرا را جمع میکنم، هنوز نه میتوانم بگویم «نه» و نه میتوانم که تایید کنم. بیش از ناتوانی در تایید، اینکه نمیتوانم «نه» بگویم آزارم میدهد! یا آن روزی را که دیگر کسی، کنار اسمم نوشت که «انگیزهای برای نوشتن ندارد» و او نمیدانست که نوشتهای که آن روز و در آن حال نوشته شود، دوسال بعد، خرج دبیر و کلاسی میشود که درکی از آن آشفتگی ندارند؛ جز موهوماتی پراکنده.
ادبیات امسال، ادبیات دلنشینی نیست. البته دلنشین شروع شده بود. با حرارت و تلاش و دقت و همت. اما با یک مهاجرت، که کاملا ناامیدکننده بود، به گِل نشست. حالا با یک مدعی طرف شدهام که بقیه را گاوهایی میبیند که سر در آخور معدودی دارند و خودش را ناظر کیفی برنامهای میداند که قرار است برای نوزادانی که هنوز گاو نشدهاند، پندآموز باشد! همانقدر که نگاهش از بالا به پایین و تحقیرآمیز است، همانقدر هم حقیر و بیمقدار جلوه میکند! اینجا دیگر نه بیاراده و ناگهانی و گاهبهگاه، که عمدی و خودخواسته، کوچ میکنم به دیار خیال، که نه حرفهای پرادعای تکراریاش عصبانیام کند و نه وقت عزیزم پای کلمات مزخرف و تهیمغز و دون شأن ادبیات، قربانی شود. هر چند جلسهای که رفتهام، برایم میخواند که «من در میان جمع و دلم جای دیگر است». جای تعجب دارد که از موهومات پراکندهاش، این یکی را، در جای درستی استفاده کرده است. یعنی اینقدر «رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر»؟
- ۹۷/۰۹/۱۳