ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

شهر سرد

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ

تهران، تهرانی که حالا نگاهش می‌کنم، به‌ذات شهر غریبی‌ست. شهر سرعت و جنون است و شهر غربت و آوارگی‌ست. شهر نظم در بی‌نظمی و بی‌نظمی در نظم. جمع اضداد است و پارادوکس از سر و رویش می‌بارد. جو سرد و خشکی دارد. شتاب، شتاب حقیقی، در شهر و تمامی وجوهش، جاری‌ست. خانه‌هایش، حداقل خانه‌هایی که دیده‌ام، اتاق‌خواب دارند که فقط اتاق‌خواب داشته باشند! هرچیزشان فقط برای این است که باشد؛ و هیچ فکری سر چگونگی بودنشان نشده است. در یک کلام، خانه‌ها نیز، همانند جو حاکم، بی‌روح است و غیرقابل درک. این شهر، این خانه‌ها و این جو، تنها برای تنهایی‌ست. زیستن تک‌نفره، روح ندارد و این دو، (شهر و خانه و جو بی‌روح با یک زیست پژمرده و بی‌روح) با هم سازگاری بیش‌تری خواهند داشت؛ شاید. رفتارها، آنگونه باید باشند، نیستند. محبت‌ها و لطف‌ها بیش از آنکه از روی خوش‌قلبی درونی باشد، از اجبار وجدان نشأت می‌گیرد. می‌داند شهر بی‌روح است و می‌داند که مجبور است در این پژمردگی دوام بیاورد و می‌داند که برای این بقای کاذب، نیازمند افراد دیگر است. خشم‌ها و غضب‌ها نیز، بیش از آنکه از درون افراد برخیزد، از تخلیه‌های آنی سرچشمه می‌گیرد و راحتی وجدان در اینجا، به این خاطر است که می‌داند در این شهر وسیع، هیچگاه یافته نخواهد شد! این درگیری مستمر و این مصنوع‌جات بی‌ثمر، به‌ناچار شهر خفه‌ای می‌سازد. شهر خاموش و سردی که حاصلش ارواح سرگردان و بیماری هستند که هیچ‌چیزشان سرجای خودش نیست. شهر ارواح، همیشه ترسناک بوده‌است و شهر ارواح دیدنی، ترسناک‌تر! شاید هنوز دیر نشده باشد، اما چرا. اگر واقع‌بین باشیم، مدت زیادی‌ست که دیگر توان جبران از بازوان شهر، رخت بربسته است. 

+ یقیناً این برداشت من است از تهران. نه یک جمع‌بندیِ تحقیقی و علمی!

  • محمدعلی ‌

خو گرفتگی‌ها

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ

«کوچ» واژه‌ی غریبی است. تمام کسانی که دچار مهاجرت، کوچ و ترک محلی که مدت‌ها در آن بوده‌اند، شده‌اند، به خوبی غربت نهفته در این کلمات را مشاهده می‌کنند. مادامی که آدمی به محل خود، خو نکند، غربتِ جابه‌جایی برایش نامفهوم است. من به این شهر خو کرده بودم. به هوای دلگیرِ لعنتی‌اش. به لحظه‌هایی که نرسیدن‌های زیادی را در گوش‌هایم فریاد می‌زنند. به صدای گویش محلی مردم محل. به صمیمیتی که در «گیلکی» نهفته است؛ طوریکه انگار دو فرد با این گویش در هرکجای دنیا، به‌تازگی فهمیده‌اند که با هم پسرخاله بوده‌اند و نمی‌دانستند! به آدم‌هایی که اغلب هرچه بودند، پلید و بد ذات نبودند. به درختانی که به‌موقع سبز می‌شدند و زردی‌شان، دلنشین بود. به پارکی که هرچند با سستی‌ها از هوای لطیفش بهره نبردم، اما خاطرات فشرده و تنهاییِ زیادی را در خودش دارد. به کتابخانه؛ که با تمام کوچکی‌اش، نادانی‌ام را جلوه‌گر بود. به آن خانم دستفروشی که به تقریب هر روز، از کنارش رد می‌شدم و شاید گمان کرده باشد که توجهی نداشته‌ام، اما بیش از هرچیزی در خیابان متوجه‌اش بوده‌ام و می‌خواستم تا راز این سکوت و صبر طولانی و وقار دائمی‌اش را کشف کنم. به سکوت صبحگاهی شهر. به پیوستگی رفت‌وآمدها. خو کرده‌ام به نزدیکیِ بازار! به عطر راسته ماهی‌فروش‌ها؛ و دخترکانی که بینی‌شان را می‌گیرند تا عطر راسته، آزارشان ندهد! به ضرباهنگ ساعت شهرداری؛ به شش‌بار نواختنش در شش صبح! به عابربانک‌های خاطره‌دار و قدیمیِ سبزه‌میدان. به سبزه‌میدان! به تمامی خیابان‌ها؛ به لاکانی، به سعدی، به معلم، به بیستون، به شریعتی، به مطهری، به حافظ، به آزادگان، به علی‌آباد. به کوچه‌هایی که وسعت خاطراتشان از وسعت بزرگترین خیابان‌های کشور، بیش‌تر است. به هرازگاهی دیدنِ ساختمان «مرصاد»، «بی‌بی رقیه»، «پارک نیکمرام»، «مدرسه سرافراز»، و دیدن ساختمان‌های دیگری که جزو خانه‌های دوست‌داشتنیِ من‌اند؛ «ساختمان رز»، آن یک طبقه‌ای که پشت پنجره‌های دولنگه‌اش گلدان است و رنگ پرده‌هایش سفید نیست!، آن ساختمان پنج‌طبقه‌ای که باید همه‌اش را یک‌جا خرید، آن ویلایی که آخر یک بن‌بستِ خوش‌ترکیب بود، و همینطور خانه‌ای که در آن بن‌بستِ ترسناک وجود داشت و چند مورد دیگر! خو کرده‌ام به خواندنِ شهرم؛ بنشینم گوشه‌ای، و بخوانم شعرهای ناتمام آسمانِ دل‌گرفته‌اش را. خو کرده‌ام به برف‌های بلندی که هر چندسال می‌بارند. به سرمای لرزاننده‌ای که هرساله هست. به بادهای بهاری، به شکوفه‌های سفید. به وزش دلنشین نسیم، در صبح‌های تابستان. به سردی ناگهانی پاییز. خو کرده‌ام. و حالا، خو کرده‌هایم را ترک خواهم کرد؛ تا شاید بیاموزم که دیگر به چیزی خو نکنم. خو کردن، خوب نیست. جدایی از خوگرفتگی‌ها، همانند سرمای پاییزی رشت، ناگهانی و بی‌ملاحظه است.

  • محمدعلی ‌

دوراهی

چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۷ ب.ظ
من، نه در عمل انجام‌شده مانده‌ام و نه اجبار محکمی پشت سرم ایستاده! من فقط از چیزی که نمی‌دانم چقدر تغییر ایجاد می‌کند و چه میزان از این تغییرات مثبت‌اند، وحشت دارم. من از انتقال، تغییر و ریسک و قمار بر سر زندگی‌ام، واهمه دارم. این‌ها، موارد ناشناخته‌ای نیستند. برای همه هستند. اما سنگینی این‌ها، من را آنقدر گیج می‌کنند که نمی‌دانم قدم بعدی‌ام را چگونه بردارم. ناخودآگاه، قدم برمی‌دارم و از قدم‌هایم راضی نیستم. این‌ها گیجم کرده‌اند. نه درس را می‌فهمم و نه می‌توانم شرایط را بررسی کنم. نه پیش‌بینی بلدم و نه سازگاری با شرایط متغیر! مانده‌ام. نمی‌دانم. نمی‌دانم.
  • محمدعلی ‌
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • محمدعلی ‌

زمین و زمان غرق ماتم

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۳۷ ق.ظ

نمی‌دانم چرا شهر ما را غبار تیره‌ی روزمرگی‌ها گرفته است. قم با همه‌ی دردسرها و سختی‌هایی که داشت، با همه‌ی رنج‌ها و نابه‌سامانی‌هایی که داشت، با همه‌ی فرهنگ گستاخی که حاکم بود، فضای محرمش بدون تبعیض برای همه عطر خوبی داشت. - البته اگر به دنبال نذری نروید! متولی توزیع نذورات، همان فرهنگ گستاخ است! -. عطر خوبی که این غبار تیره‌ی یکساله را می‌تکاند و چشم‌هایمان را می‌شست و نگاهمان را روشن‌تر، می‌کرد. صدای ما را خسته‌تر و بغض‌هایمان را با معنی‌تر، گِله‌هایمان را مهم‌تر و اشک‌هایمان را شورتر می‌کرد. نمی‌دانم. حالا هم که می‌نویسم، از همین شهر خودمان صدای نوحه می‌آید. قم هم همین بود. صدای روضه و نوحه و سینه‌زنی. عطر گلاب‌های پیرزن‌ها و بچه‌های سر خیابان و دود اسپندِ دسته چرخان‌ها. صدای بلند طبل و سنج و صدای محکم زنجیرها و سینه‌زنی‌ها. شاید اما نه؛ قم همین‌ها نبود. قم اگر همین‌ها بود، چرا اینجا نباشد؟ آنجا محرم، محرم‌تر است یا اینجا نقطه‌ی کور دنیا؟ نه. فرقی نیست. اما چرا، من اینجا افتاده‌ام؟ منتظر تکانه‌ای، ضربه‌ای، هُل‌دادنی؟ چرا نمی‌توانم بلند شوم؟ مصباح الهدی. سفینة‌النجاة. هدایت و نجات. زمزمه‌ی چهل‌روزه‌‌ام. من این‌ها را می‌خواهم  و نیازمند این دو اَم. و هردو، دست حسین. پس، حی علی العزا. دستم را رها کرده‌ام که فقط به تو بند شود. قد قامت العزا. این دست را رها مپسند.

بشنوید

  • محمدعلی ‌

هاربانه

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ب.ظ

قصد داشتم بیایم و از این روزها گله کنم. از این ساعت‌هایی که بد، می‌گذرند. می‌خواستم بیایم و بنویسم خواب‌هایم آشفته‌اند. بنویسم من از خود، این خودِ بیخودی که ساخته‌ام، وحشت دارم. بنویسم از شب‌هایی که با ترس خوابیده‌ام. با لرز بیدار شده‌ام. بنویسم از ساعت‌هایی که از «هادی»، مرگ را خواسته‌ام. از روزهایی که هدر داده‌ام. از ثانیه‌هایی که به هرزها مشغول بوده‌ام. از همه‌ی این تلخی‌ها. می‌خواستم بیایم و بنویسم که فرق رمضان و دیگر ماه‌ها را، فقط آنی می‌فهمد که رمضان خودش را باطل کرده و حالا، در باتلاقی که ساخته، هر دست‌وپا زدنی تنها فرو رفتنش را شتاب می‌دهد. بنویسم که چه گذشته‌ی تباه و حالِ تباه‌تری را رقم زده‌ام. بنویسم که عجب دنیای سیاه و بدرنگی را کشیده‌ام. بگویم از این لحظاتی که نمی‌دانم خیر است یا شر. نمی‌دانم لحظه‌ای بعدتر، همین‌گونه‌ام یا بدتر می‌شوم. بنویسم که گیج شده‌ام. از رفتارهایم عاصی‌ام. از عادت‌هایم خسته‌ام. از تقلیدهایم بریده‌ام. از تمام بی‌فکری‌های قبلی‌ام، بیزار شده‌ام. بنویسم که به انداز‌ه‌ی هراسِ تمام بچه‌های اول ابتدایی وقتی که از مدیر کتک می‌خورند، ترسانم. به اندازه‌ی تمام پیرمردهایی که نمی‌دانند دیگر برای چه زنده‌اند، خسته‌ام. بنویسم تا شاید تسلی باشد. که نیست.

می‌خواستم بیایم و از همه‌ی این‌ها بگویم که رسیدم به دو بیت شعر:

حسرت نبـرم به خواب آن مرداب   ***   کـآرام درون دشت شب خفته است

دریـایـم و نیست باکــــم از طوفان   ***   دریا همه عمر خوابش آشفته است۱

رسیدم به این دو بیت. حالا می‌خواهم بگویم، آدمیزاد، از یک دوره‌هایی که بگذرد، چه تغییر کند و چه نه، چه بسازد و چه خراب کند، ته دلش یک عمقی ایجاد می‌شود، یا بهتر است بگویم یک طول و وسعت پیدا می‌شود، که هر حادثه‌ای، هر اشتباهی، دیگر آنچنان دلش را نمی‌لرزاند. اگر در یک مرداب سنگی بیاندازی، اثرش نمود بیش‌تری دارد تا توی یک اقیانوس. این هم خوب است و هم بد. خوب است که آرامش بیش‌تر و خلوت بهتری دارد. و بد است، که دیگر تکانه‌های عادت‌ها را به‌خوبی نشان نمی‌دهد. هرچند دریا نشده‌ام و دریاچه هم نیستم و هنوز از طوفان‌ها می‌ترسم؛ مخصوصا وقت‌هایی که بادهایی که مرا کوبیده‌اند زمین و به کلی نابود کرده‌اند را مرور می‌کنم، بیش‌تر می‌ترسم. من هنوز به‌اندازه‌ی نسیم و باد هم نیستم، چه برسد به طوفان. اما من دست‌های «هادی» را می‌خواهم. یا هادی.


۱. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی

  • محمدعلی ‌

واصل

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ

یکی که ندیده، دوستش دارم و ندیده، دلم براش تنگ میشه.
کسی که بهم نشون میده - فقط نمیگه که عیناً نشونم میده - که چقدر عقبم و چقدر عقبم و چقدر عقبم...
توی یک همچین روزی، توی یک همچین لحظاتی، نوزده سال پیش، سال هفتادوهشت، بالاخره با ساک آماده‌اش سوار این قطارِ سفر میشه و میره. میره تا نوزده سال بعد، من از همین‌جا داد بزنم که آهاااااای! من دقیقا به یکی مثل تو نیاز دارم. نیاز دارم و نیستی و بقیه، فقط به اندازه‌ای که لبم تر بشه، در توانشون هست.

+ تولدت مبارک.

اصلاحیه: تاریخ درگذشت، فردا، بیست‌ودوم تیرماه بود، که به اشتباه امروز، بیست‌ویکم فرض شده بود.

  • محمدعلی ‌