شهر سرد
تهران، تهرانی که حالا نگاهش میکنم، بهذات شهر غریبیست. شهر سرعت و جنون است و شهر غربت و آوارگیست. شهر نظم در بینظمی و بینظمی در نظم. جمع اضداد است و پارادوکس از سر و رویش میبارد. جو سرد و خشکی دارد. شتاب، شتاب حقیقی، در شهر و تمامی وجوهش، جاریست. خانههایش، حداقل خانههایی که دیدهام، اتاقخواب دارند که فقط اتاقخواب داشته باشند! هرچیزشان فقط برای این است که باشد؛ و هیچ فکری سر چگونگی بودنشان نشده است. در یک کلام، خانهها نیز، همانند جو حاکم، بیروح است و غیرقابل درک. این شهر، این خانهها و این جو، تنها برای تنهاییست. زیستن تکنفره، روح ندارد و این دو، (شهر و خانه و جو بیروح با یک زیست پژمرده و بیروح) با هم سازگاری بیشتری خواهند داشت؛ شاید. رفتارها، آنگونه باید باشند، نیستند. محبتها و لطفها بیش از آنکه از روی خوشقلبی درونی باشد، از اجبار وجدان نشأت میگیرد. میداند شهر بیروح است و میداند که مجبور است در این پژمردگی دوام بیاورد و میداند که برای این بقای کاذب، نیازمند افراد دیگر است. خشمها و غضبها نیز، بیش از آنکه از درون افراد برخیزد، از تخلیههای آنی سرچشمه میگیرد و راحتی وجدان در اینجا، به این خاطر است که میداند در این شهر وسیع، هیچگاه یافته نخواهد شد! این درگیری مستمر و این مصنوعجات بیثمر، بهناچار شهر خفهای میسازد. شهر خاموش و سردی که حاصلش ارواح سرگردان و بیماری هستند که هیچچیزشان سرجای خودش نیست. شهر ارواح، همیشه ترسناک بودهاست و شهر ارواح دیدنی، ترسناکتر! شاید هنوز دیر نشده باشد، اما چرا. اگر واقعبین باشیم، مدت زیادیست که دیگر توان جبران از بازوان شهر، رخت بربسته است.
+ یقیناً این برداشت من است از تهران. نه یک جمعبندیِ تحقیقی و علمی!