زمین و زمان غرق ماتم
نمیدانم چرا شهر ما را غبار تیرهی روزمرگیها گرفته است. قم با همهی دردسرها و سختیهایی که داشت، با همهی رنجها و نابهسامانیهایی که داشت، با همهی فرهنگ گستاخی که حاکم بود، فضای محرمش بدون تبعیض برای همه عطر خوبی داشت. - البته اگر به دنبال نذری نروید! متولی توزیع نذورات، همان فرهنگ گستاخ است! -. عطر خوبی که این غبار تیرهی یکساله را میتکاند و چشمهایمان را میشست و نگاهمان را روشنتر، میکرد. صدای ما را خستهتر و بغضهایمان را با معنیتر، گِلههایمان را مهمتر و اشکهایمان را شورتر میکرد. نمیدانم. حالا هم که مینویسم، از همین شهر خودمان صدای نوحه میآید. قم هم همین بود. صدای روضه و نوحه و سینهزنی. عطر گلابهای پیرزنها و بچههای سر خیابان و دود اسپندِ دسته چرخانها. صدای بلند طبل و سنج و صدای محکم زنجیرها و سینهزنیها. شاید اما نه؛ قم همینها نبود. قم اگر همینها بود، چرا اینجا نباشد؟ آنجا محرم، محرمتر است یا اینجا نقطهی کور دنیا؟ نه. فرقی نیست. اما چرا، من اینجا افتادهام؟ منتظر تکانهای، ضربهای، هُلدادنی؟ چرا نمیتوانم بلند شوم؟ مصباح الهدی. سفینةالنجاة. هدایت و نجات. زمزمهی چهلروزهام. من اینها را میخواهم و نیازمند این دو اَم. و هردو، دست حسین. پس، حی علی العزا. دستم را رها کردهام که فقط به تو بند شود. قد قامت العزا. این دست را رها مپسند.