آسمونِ تیرهی شبم...
ماه، امشب هرازگاهی خودش را میکشاند پشت ابرها. انگار که خجالت بکشد از آنچه در چنین شبهایی دیده است. ماه، راوی خوبیست؛ به شرط آنکه، تاب بیاورد. اما، نمیآورد.
+ بشنویم
ماه، امشب هرازگاهی خودش را میکشاند پشت ابرها. انگار که خجالت بکشد از آنچه در چنین شبهایی دیده است. ماه، راوی خوبیست؛ به شرط آنکه، تاب بیاورد. اما، نمیآورد.
+ بشنویم
سالهای زیادی است که کلمات را با دقت و حساسیت خاصی برانداز و وارسی میکنم. مدتی پیشتر، آن زمانی که بیشتر خود را درگیر این وسواس میدیدم، برای هر کلمهای که میدانستم زمان زیادی سپری میشد. دقیقههای زیادی فکر میکردم و آن کلمه را بارها و بارها تکرار و هجی میکردم. آنقدر این عمل تکرار میشد، که دیگر پوچتر از آن کلمه نمیشناختم! وسواس غیرقابل وصفی است. اما نه این وسواس و تکرار و فکر کردن بر سر چند حرفِ در کنار هم آمده، بلکه این زمان است که مفاهیم را مشخص و برجسته میکند. این زمان است که مفاهیم را از هم تمیز میدهد و پوچ یا غنی بودن کلمهای را نمایان میسازد. حقیقت این است که از چند سال قبل تا به امروز، مفهوم بسیاری از کلمات برایم تغییر یافته است. کلماتی چون خاطره، تهران، مهاجرت، سفر، خانه، خواهر، کتاب، فامیل، وبلاگ، داستان، غصه، قصه، قم، موبایل، فرش، اتاق، سالن، کتابفروشی، مدرسه، کارتاعتباری، رادیو، دانشگاه، درس، برادر، کیف، زمین، علم، جهان، دیوار و دیگر کلماتی که دیگر همان حس و احساسِ پیشین را ندارند. دیگر آن تجسم و تصور گذشته را از آنها ندارم. شاید خیلیهایشان را هنوز همانگونه بنویسم و بخوانم، اما دیگر آنها را همانگونه نمیبینم. بار معناییشان متحول شده است. انگار که در پشت هر حرفشان، خاطرات تلخ و شیرین یا تخیلاتی عمیق پیدا شده باشد. انگار که حجم و ترکیبشان متفاوت شده باشد. انگار که دیگر همانی نباشد که بود! برخی طعم و رنگ یافته، همانند تصویری از عجایب، میدرخشند و معدودی نیز تیرهوتار شده و همانند شبحی فراانسانی، دنبالهٔ حروفشان پدیدار میگردند.
و اما عاشورا؛ تکواژهای است که هنوز همان رنگ و همان ترکیب و همان شکلوشمایل را دارد. عاشورا، تکواژهایست که دگرگون نمیشود، چونان عشقی که تغییرناپذیر و ابدی باشد و خواه یا ناخواه نوع بشر را درگیر کند. همانند مفهومی ثابت اما بیانتها، با دلها بازی میکند و چشمها را غرق میسازد. دستها را میشوید و تاریکیهای گمراهی را به سپیدی روشنِ قرب الهی تبدیل مینماید. خالیها را سرشار و لبریزها را پرواز می دهد. عاشورا؛ تکواژهای است که تا به ابد جاری است و هرگز تکراری نمیشود. تکراری نمیشود. نمیشود. «کُلُّ یَومٍ عاشورا...».
+ بشنویم
خودتان را خسته نکنید آقا. دستهایتان را، که فردا شاهد احتضار یاران وفاداری خواهد بود، رنج ندهید. اگر میشد، این یک شب را، به بعد و بعدیها، نگاه نمیکردید و اینطور برای ماها، روضهی عملی نمیخواندید. خودتان را خسته نکنید آقا. امشب، خارها تمامی ندارند، همانطور که خارصفتها.
+ میدانم. میدانم که امشب، بیاجازه نوشتهام و لایق نبودهام. اما نه، شما میپذیرید. مگر فقط خوبها باید از شما بگویند؟ مگر آنهایی که در پستوها ضجه میزنند و نمیتوانند از خودشان جدا بشوند، حق ندارند دمی هم که شده، هوایتان را ببویند؟ چه میگویم! شما برای همانها، برای اصلاح همانهایی که نمیتوانند از خودشان جدا بشوند، خودتان را فدا کردهاید. اینها همهاش برای بدهایی مثل من است، که خودمان را ببینیم. که بتوانیم از خودمان جدا بشویم. بتوانیم پستیها را کنار بزنیم و در یک انتخاب سرنوشتساز، مسیرمان را بشناسیم و انتخاب کنیم. غیر این گمانم نمیرود. نمیرود.
++ بشنویم
اماما. مینویسم که نکند گمان برود که نفهمیدهام. نکند که فرض شود متوجه نشدهام. فهمیدهام. فهمیدهام و از خجلی، سر بلند نتوانم کرد. شما خوب میدانید که پسرفت و پسترفت یعنی چه. میدانم که چقدر پستتر شدهام. میدانم که چقدر بیمقدار، پایین آمدهام. فرض نشود که متوجه نشدم. متوجهام. متوجهام که امسال رخصت نوشتن به این آخرین قطرههای جوهرهی امیدم ندادید که بنویسد، از شما و از سهسالهتان و از ستمهای تازیانه. متوجهام که امسال، نگاهم کردید و من، نگاهی نکردم. متوجهام که برگرفتید نگاهتان را. متوجهام که افتادهام. متوجهام که ذلیل شدهام. متوجهام که کشتیتان را گم کردهام و چراغتان را کور. حتما، حتما میگویید با چه آبرویی برگشتهام به این صفحه و دست بردهام به این کیبورد که حرفی از شما بنویسم؟ میدانم بیآبرو شدهام. اما میدانم بیآبروهای آواره، هرکجا که بروند راندهاند، جز درگاه شما. که همیشه پذیرایید. عرق سرد میزندم وقتی که آن همه لطف را میبینم و در مقام قضاوت مینشینم. فکر میکنید که نمیدانم چرا آن جفتِ بازیگر را، در آن شب خوشهوا، سر راهم گذاشتید؟ فکر میکنید نمیفهمم عبرت و امید یعنی چه؟ میدانم. میفهمم. گره کور همینجاست که میدانم و میفهمم و ماندهام و به رکود خوش شدهام. میدانید که دردم، تظاهر است یا نه. میدانید. اما باور کنید من نمیدانم. فقط امید دارم که تظاهر و عادت نبوده باشد. میدانید که امید دارم. میبینید؟ هنوز، هنوز بعد از این همه تیرگی، امیدوارم. این امیدواری را کدامین مکتب و کدامین آموزگار، میتواند در این سینه بنشاند؟ جز مکتب رسول و جز آموزگاریِ معصوم؟ میدانید که هیچ دلی طاقت این حجم از تیرگی را ندارد. میدانید کمرش خم میشود، چشمهایش تنگ میشود و در نهایت، همهچیزش را از دست میدهد. امیدش را از دست میدهد. میدانید که شکستهام زیر بارهای خودساختهام. میدانید که تاب برگشت و توان رفت در من نیست. این امید، این امیدواری، من را میسوزاند و زنده نگاه میدارد. میدانید زنده ماندن یعنی چه. خوب میدانید. زنده ماندن و نفس زدن یعنی هنوز راهی هست. هنوز درمانی هست. هنوز... . هنوز امیدی هست. شما آموزگار وصلاید. آموزگار ربطاید. آموزگار پیوند. شما دم را به امید، خون را به زندگی و شهادت را به سعادت متصل کردهاید. شما رازها را به خونها، سرها را به نیزهها، کلمات را به لبها دوختهاید. شما همان امامی هستید که خارها را به مرثیه، عطش را به عمو و کوچکی اصغرتان را به بزرگی سهشعبهها پیوند زدهاید. مگر میشود امیدمان، امیدی که به شما، به اسم شما گره خورده است را ببرید؟ مگر میشود این نالههای خفه، و این ضجههای خاموش را نشنوید؟ نه آقا. نمیشود. میدانم که نمیشود. اصلا مگر ممکن است دستبریدهی عباس بشود قسم و شما بگویید نه؟ مگر شما روی قمر بنی هاشم را هم زمین میزنید؟ مگر عباس شما بارها واسطهی ما بیآبروها نشده است؟ سقای کربلا، شما که بارها بودهاید و دیدهاید این زمینگرفتهها را. اینبار را هم منت بگذارید. میبینید امام ما؟ میبینید سقای آب و ادب کربلا را؟ میشود ما را به او، به یاد نام او، به قسم جان او، بار دیگر نگاهی کنید؟ دستی بگیرید؟ صدایی بزنید؟ اماما. میدانید شکستگی چگونه است. میدانید. ما شکستهایم. کشتیتان را گم کردهایم و چراغتان را هم. در این وانفسای دورانها، ما از خودمان رکب خوردهایم. ما را بگذاری، از دست رفتهایم و هلاک خواهیم شد. خدایا، ما را به خود وا مگذار. اماما، نگاه لطیفت را بیش از پیش، همراه دل خستهمان کن.
+ اماما. میدانید که غریبانه نوشتهام. نه به غریبی آن شب. اما دیدهام لطف خدایم را به غربتم. اینبار هم خدایا، مرا به دلشکستگیام در این خاک، و غریبیام در آن خاک، ببخش و از نجاتیافتگان قرار بده.
++ بشنوید
Doubt - 2008
این ساعتها به شکل بدی، مستأصل مانده بودم که چه کنم. کجا بروم. دیگر رو به کدامین دریچه بیاورم. به پای چه و که گیر کنم. به زمین کدام آبادکدهای دلخوش بمانم. به محصول کدام لحظاتم نگاه بدوزم. این ساعتها که میگذرد، هرچند میگذرد، اما به شکل بدی نگاهم خیره است. چشمهای سیمانیام، نم میگیرند و زود با نسیم ملایمی خشک میشوند. این ساعتها، من میدانم که ادا و نمایش نیستم؛ دردهایم بازیگری نیست. این ساعتها، من همان دربهدر شدهای هستم که پیچ مسیر را دیده ولی به دره سقوط کرده است. این ساعتها، همانند همان لحظاتیام که میدانم ترمز ندارم اما سرعتم را زیاد میکنم. زیاد. آنقدر زیاد که دیگر، پیج جاده، دیدن و ندیدنش تفاوتی نمیکند. نمیدانم. نه میتوانم بگویم همین و نه میتوانم بگویم آخرین. و نه حتی نگاهم میتواند التماس کند! خودم را انداختهام گوشهی رینگ و به مشت بستهام. شکسته بسته بگویم، تقصیری هم به دست روزگار نیست. همه ضربات را خودم زدهام. فقط حالا، انگار که دیگر عادت شده باشد، همان گوشه، خانه کردهام و ماندگارِ تنگنایی شدهام که خودم ساختهام. دلم پرواز میخواهد. از این گوشهی تنگِ درد، تا بلندایی که دستانِ جانیِ من، به خودم نرسد. دلم کشتی میخواهد. دلم نجات میخواهد، از این گوشهی تنگِ درد به کنارهای فراخ و رها. یا سفینةالنجاة.
نمیدانم چرا شهر ما را غبار تیرهی روزمرگیها گرفته است. قم با همهی دردسرها و سختیهایی که داشت، با همهی رنجها و نابهسامانیهایی که داشت، با همهی فرهنگ گستاخی که حاکم بود، فضای محرمش بدون تبعیض برای همه عطر خوبی داشت. - البته اگر به دنبال نذری نروید! متولی توزیع نذورات، همان فرهنگ گستاخ است! -. عطر خوبی که این غبار تیرهی یکساله را میتکاند و چشمهایمان را میشست و نگاهمان را روشنتر، میکرد. صدای ما را خستهتر و بغضهایمان را با معنیتر، گِلههایمان را مهمتر و اشکهایمان را شورتر میکرد. نمیدانم. حالا هم که مینویسم، از همین شهر خودمان صدای نوحه میآید. قم هم همین بود. صدای روضه و نوحه و سینهزنی. عطر گلابهای پیرزنها و بچههای سر خیابان و دود اسپندِ دسته چرخانها. صدای بلند طبل و سنج و صدای محکم زنجیرها و سینهزنیها. شاید اما نه؛ قم همینها نبود. قم اگر همینها بود، چرا اینجا نباشد؟ آنجا محرم، محرمتر است یا اینجا نقطهی کور دنیا؟ نه. فرقی نیست. اما چرا، من اینجا افتادهام؟ منتظر تکانهای، ضربهای، هُلدادنی؟ چرا نمیتوانم بلند شوم؟ مصباح الهدی. سفینةالنجاة. هدایت و نجات. زمزمهی چهلروزهام. من اینها را میخواهم و نیازمند این دو اَم. و هردو، دست حسین. پس، حی علی العزا. دستم را رها کردهام که فقط به تو بند شود. قد قامت العزا. این دست را رها مپسند.