چشمهای خیره به گرههای کور را چه کسی میشناسد؟
Doubt - 2008
این ساعتها به شکل بدی، مستأصل مانده بودم که چه کنم. کجا بروم. دیگر رو به کدامین دریچه بیاورم. به پای چه و که گیر کنم. به زمین کدام آبادکدهای دلخوش بمانم. به محصول کدام لحظاتم نگاه بدوزم. این ساعتها که میگذرد، هرچند میگذرد، اما به شکل بدی نگاهم خیره است. چشمهای سیمانیام، نم میگیرند و زود با نسیم ملایمی خشک میشوند. این ساعتها، من میدانم که ادا و نمایش نیستم؛ دردهایم بازیگری نیست. این ساعتها، من همان دربهدر شدهای هستم که پیچ مسیر را دیده ولی به دره سقوط کرده است. این ساعتها، همانند همان لحظاتیام که میدانم ترمز ندارم اما سرعتم را زیاد میکنم. زیاد. آنقدر زیاد که دیگر، پیج جاده، دیدن و ندیدنش تفاوتی نمیکند. نمیدانم. نه میتوانم بگویم همین و نه میتوانم بگویم آخرین. و نه حتی نگاهم میتواند التماس کند! خودم را انداختهام گوشهی رینگ و به مشت بستهام. شکسته بسته بگویم، تقصیری هم به دست روزگار نیست. همه ضربات را خودم زدهام. فقط حالا، انگار که دیگر عادت شده باشد، همان گوشه، خانه کردهام و ماندگارِ تنگنایی شدهام که خودم ساختهام. دلم پرواز میخواهد. از این گوشهی تنگِ درد، تا بلندایی که دستانِ جانیِ من، به خودم نرسد. دلم کشتی میخواهد. دلم نجات میخواهد، از این گوشهی تنگِ درد به کنارهای فراخ و رها. یا سفینةالنجاة.