بالانشینِ واژهها
سالهای زیادی است که کلمات را با دقت و حساسیت خاصی برانداز و وارسی میکنم. مدتی پیشتر، آن زمانی که بیشتر خود را درگیر این وسواس میدیدم، برای هر کلمهای که میدانستم زمان زیادی سپری میشد. دقیقههای زیادی فکر میکردم و آن کلمه را بارها و بارها تکرار و هجی میکردم. آنقدر این عمل تکرار میشد، که دیگر پوچتر از آن کلمه نمیشناختم! وسواس غیرقابل وصفی است. اما نه این وسواس و تکرار و فکر کردن بر سر چند حرفِ در کنار هم آمده، بلکه این زمان است که مفاهیم را مشخص و برجسته میکند. این زمان است که مفاهیم را از هم تمیز میدهد و پوچ یا غنی بودن کلمهای را نمایان میسازد. حقیقت این است که از چند سال قبل تا به امروز، مفهوم بسیاری از کلمات برایم تغییر یافته است. کلماتی چون خاطره، تهران، مهاجرت، سفر، خانه، خواهر، کتاب، فامیل، وبلاگ، داستان، غصه، قصه، قم، موبایل، فرش، اتاق، سالن، کتابفروشی، مدرسه، کارتاعتباری، رادیو، دانشگاه، درس، برادر، کیف، زمین، علم، جهان، دیوار و دیگر کلماتی که دیگر همان حس و احساسِ پیشین را ندارند. دیگر آن تجسم و تصور گذشته را از آنها ندارم. شاید خیلیهایشان را هنوز همانگونه بنویسم و بخوانم، اما دیگر آنها را همانگونه نمیبینم. بار معناییشان متحول شده است. انگار که در پشت هر حرفشان، خاطرات تلخ و شیرین یا تخیلاتی عمیق پیدا شده باشد. انگار که حجم و ترکیبشان متفاوت شده باشد. انگار که دیگر همانی نباشد که بود! برخی طعم و رنگ یافته، همانند تصویری از عجایب، میدرخشند و معدودی نیز تیرهوتار شده و همانند شبحی فراانسانی، دنبالهٔ حروفشان پدیدار میگردند.
و اما عاشورا؛ تکواژهای است که هنوز همان رنگ و همان ترکیب و همان شکلوشمایل را دارد. عاشورا، تکواژهایست که دگرگون نمیشود، چونان عشقی که تغییرناپذیر و ابدی باشد و خواه یا ناخواه نوع بشر را درگیر کند. همانند مفهومی ثابت اما بیانتها، با دلها بازی میکند و چشمها را غرق میسازد. دستها را میشوید و تاریکیهای گمراهی را به سپیدی روشنِ قرب الهی تبدیل مینماید. خالیها را سرشار و لبریزها را پرواز می دهد. عاشورا؛ تکواژهای است که تا به ابد جاری است و هرگز تکراری نمیشود. تکراری نمیشود. نمیشود. «کُلُّ یَومٍ عاشورا...».
+ بشنویم