شیطان؛ این قسمت: دلسوز و سختگیر!
اواخر تابستان بود که برای یک خرید جزئی، به فروشگاه رفتم. همان روزی بود که متوجهی گرانشدنِ بیدلیل کیم شدم. وقتی پای صندوق رسیدم و حساب کردم، صندوقدار همانطور در حال صحبت باقیماندهی پولم را پس داد. همان لحظه، ذهنم کاملاً خودآگاه، به موضوعی جزئی و رایج مشغول شد. موضوعی که بارها تکرار شده است و آنقدر تکراریست که دیگر اهمیت و جایگاهش خدشهدار شده و فکر به آن، تنها از یک وسواس بیارزش مایه میگیرد. همزمان با دریافت باقیمانده و درگیر شدن با این وسواس، بدون توجه، تمام پول را در جیبم (جیبی که پول تازهدریافتشده در آن، همانند سوزنی در انبار کاه میماند) گذاشتم و فاکتور را هم به اولین سطل آشغال سپردم. هنوز ذهنم درگیر همان وسواس بیمعنی بود. چند قدمی که از درب خروج دورتر رفتم؛ انگار که تیری بر هدف نشسته باشد، نگاه ذهنم خیره شد. انگار که توقع این ترمز ناگهانی و بریدن رشتهی افکارش را نداشت. دست به جیب بردم. پولهایم را شمردم. چندبار و هربار با یادآوریِ این که هرکدامشان از کجا آمده. یک پنجی اضافه بود. هرچه فکر کردم، یادم نیامد از کجاست. برگشتم و فاکتور را از سطل برداشتم. پرداختی: پنج تومان. باقیمانده: دو تومان. سرکار، به جای دو، پنج داده است! موضوع اصلیای که باید از خاطر میبردمش، همین بود.
از این قضیه که بگذریم، عجب کلک جذابیست. در لحظه فکرت برود سر یک مسئلهی بیمعنی و یک وسواسِ احمقانه، و از موضوع اصلی غافل شوی و حتی به خیالت هم خطور نکند که چه شد و چه نشد و چه بکنم و چه نکنم. حتی به وهمات هم نیاید که شاید اصل کار باقی مانده باشد و اینها سرابی بیش نباشد. چهقدر باید حواسجمع باشد این انسان. چهقدر زیاد.