یک یادآوری خیلی کوتاه
من سیر نمیشوم.
و من این جسم را خواهم کشت.
+ عنوان تغییردادهشدهی متن قالب سفید یک وبلاگ دیگر است که بخشی از یک آهنگ است. عالی بود.
++ منظور خودکشی نیست :|
+++ جمعهی خوبی را برایم آرزو کنید و همینطور دعایم کنید که بتوانم بر این سنگینی فایق بیایم.
++++ چند روزی میشود که میخواهم چندصفحهی یک رمان را مرور کنم. وقت نمیشود! آخرش تبلت را میبرم و وسط اضافهگوییهای ادبیات، رمانم را میخوانم :|
کارهایی که اکنون نمیتوانیم انجام دهیم، بازتاب کارهاییست که در گذشته انجام ندادهایم. و کارهایی که همین حالا، باید انجام بدهیم و تنها ما میتوانیم انجامدهندهاش باشیم، اما باز هم کاری از دستمان ساخته نیست و توانمان برای انجامشان کافی نیست، بازتاب مستقیم کمکاریهاییست که در گذشته داشتهایم. من، شاید اولی را بتوانم نادیده بگیرم. اما دومی، که تقصیرش تماماً با خود شخص است را نمیتوان ندید گرفت.
زندگی یک جریان پیوسته است. هر حرکت کوچک امروزمان، بازتابی روشن در آینده دارد. کمکاریهای امروز، باعث ناتوانیهای فردایمان خواهند شد و بیکاریهای امروز، باعث نابودی آیندهمان. حرکت و پویایی، لازمهی یک جریان پیوسته و وابسته است.
اواخر تابستان بود که برای یک خرید جزئی، به فروشگاه رفتم. همان روزی بود که متوجهی گرانشدنِ بیدلیل کیم شدم. وقتی پای صندوق رسیدم و حساب کردم، صندوقدار همانطور در حال صحبت باقیماندهی پولم را پس داد. همان لحظه، ذهنم کاملاً خودآگاه، به موضوعی جزئی و رایج مشغول شد. موضوعی که بارها تکرار شده است و آنقدر تکراریست که دیگر اهمیت و جایگاهش خدشهدار شده و فکر به آن، تنها از یک وسواس بیارزش مایه میگیرد. همزمان با دریافت باقیمانده و درگیر شدن با این وسواس، بدون توجه، تمام پول را در جیبم (جیبی که پول تازهدریافتشده در آن، همانند سوزنی در انبار کاه میماند) گذاشتم و فاکتور را هم به اولین سطل آشغال سپردم. هنوز ذهنم درگیر همان وسواس بیمعنی بود. چند قدمی که از درب خروج دورتر رفتم؛ انگار که تیری بر هدف نشسته باشد، نگاه ذهنم خیره شد. انگار که توقع این ترمز ناگهانی و بریدن رشتهی افکارش را نداشت. دست به جیب بردم. پولهایم را شمردم. چندبار و هربار با یادآوریِ این که هرکدامشان از کجا آمده. یک پنجی اضافه بود. هرچه فکر کردم، یادم نیامد از کجاست. برگشتم و فاکتور را از سطل برداشتم. پرداختی: پنج تومان. باقیمانده: دو تومان. سرکار، به جای دو، پنج داده است! موضوع اصلیای که باید از خاطر میبردمش، همین بود.
از این قضیه که بگذریم، عجب کلک جذابیست. در لحظه فکرت برود سر یک مسئلهی بیمعنی و یک وسواسِ احمقانه، و از موضوع اصلی غافل شوی و حتی به خیالت هم خطور نکند که چه شد و چه نشد و چه بکنم و چه نکنم. حتی به وهمات هم نیاید که شاید اصل کار باقی مانده باشد و اینها سرابی بیش نباشد. چهقدر باید حواسجمع باشد این انسان. چهقدر زیاد.
این لحظاتی که میگذرند، لحظاتِ آخرینهاست. آخرینباری که این دلشورهی تکراری و کمرنگشده را احساس میکنم. آخرینباری که به سختیهای حتمیِ روزهای پاییزی، فکر میکنم. آخرینباری که برای پیشرفتِ متوازن، ذهنم مشوش میشود! و خلاصه، آخرینباری که سیویکم شهریور، اینقدر منحوس و فلاکتبار است! (امسال به اوج هم رسید؛ با چند کامنت بیحوصله که در چند وبلاگ دوستداشتنی به یادگار گذاشتهام!) آخرینباری که یکم مهر، سرد و خشک و بیروح و وحشتافزاست. این آخرینبارها اما، انگار که سر و بیحس شده باشم، زیاد طولانی نیستند.
از طرف دیگری، امشب یک آخرین دیگر هم دارد و شاید یکی از بهترین آخرینهای هرکسی باشد. آخرینباری است که همانند روزهای قبل، با بیتوجهی، در این اینترنت و فضای مجازیاش گشت میزنم و چقدر از این بابت خوشحالم! خوشحالم که جبر سنگینیِ هدف، مرا به خود آورده است، تا جایی که این ظرفیت را در خود میبینم که مدتها از وبلاگ و دیگر ملحقات اینترنتیام، دور شوم و هیچ نگران هیچکدامشان نشوم که مدتهاست برای خود اینقدر نگران نبودهام. نگرانیِ تباهشدن، و اضطراب محدودیت فرصتها، آنقدر قدرتمند شده است که بتواند مرا مدت زیادی از این دیار کوچ بدهد. و خوشحالم از این کوچ اجباری، که سخت نیازمند آنم.
اگر خدا بخواهد، و کارهایم نظم بگیرند، ماهی یکمرتبه پست مینویسم که بعدها، این روزهایم را از یاد نبرم.
+ به خودم، در همین شب و همین نوشته، قول میدهم که روزهای سختِ فشرده و حاصلمندی را بسازم که طعم آن، تا سالها زیر زبانم بماند.
تا نانها سرد شوند، نگاهم به زیر میلهها افتاد. گربه، انگار که ضریح را چسبیده باشد، میلهی آهن نانوایی را گرفته بود و به تکه نانی که رویش بود زبان میزد و تقلا میکرد که صاحبش شود و نان را از بین میلهها رد کند. خیالم بر این رفت که مگر گربه، نان میخورد و اصلا گربه را چه به نان؟ تکهی دیگری از همان نان را زیر پایش گذاشتم، نگاهش نکرد و به همان تقلای پیشین خود مشغول شد. نان از همان بود، اما او انگار که پیله کرده باشد به یک تیکه خمیر بیشتر. آمدم نان را بردارم و کامل، بگذارم جلویش و از این مصیبت میلهی آهنی و گردههای نان خلاصش کنم، که دیدم هراسناک پنجههایش را در نان فرو کرده. هرچند زوری هم نداشت، اما به هرشکل، نان را از چنگش در آوردم و به چنگش دادم. مشغول نان که شد، به خودم نگاهی کردم. چقدر شبیه او شدهام. پنجههایم را در تکه خمیری فرو کردهام. حالا بماند که آدمی را چه به این نان و خمیر؟ اما به همین دلخوش شدهام و به زبان زدن و لیسزدنی، بسنده کردهام. خدا هم، گرچه میداند که بیش از این نان باید بخواهم، گرچه تکهی دیگری از همان نان را برایم تدارک دیده، اما با ترحم نان را از پنجههایم بیرون میکشد که بیندازد جلوی پایم و مرا از این خواری خارج کند و من، در این فاصلهای که او دست به خمیر میبرد تا آن را به دستم بدهد، چه هوچیگریها که نمیکنم.
+ ولایت، در یک معنایش، یعنی ببینیم که علی چه را میخواهد و ما هم، پی همان برویم. علیای که به تکه نانها، دل خوش نکرده و حتی به آنها نگاهی هم ندارد. عید غدیر یعنی حواسمان باشد؛ نکند که به تکه نانی دل خوش کرده باشیم.
ای کاش به مرتبهای برسانیام که دیگر تعلل معنایش را از دست بدهد و فردا بتوانم بگویم: قربانی میشوی یا قربانیات کنم؟