ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

هیچ - همچون پوچ - عالی نیست

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

۱. این روزها، اولین روزهایی است که جدی جدی دوست می‌داشتم که شاعر باشم و اولین باری است که به حال همه‌ی شاعران (به جز برادرم!) غبطه می‌خورم و کرور کرور آه روانه‌ی اتمسفر می‌کنم. حرف‌هایی بر زبانم می‌آیند که کلمه ندارند. چه دردی زین درد فزون‌تر؟

۲. حوالی امید می‌گردم. قد و بالایش را برانداز می‌کنم. به چشمانش خیره می‌شوم. دست‌هایش را می‌فشارم. اما در نهایت، بیرون در خانه‌ی دل، تنها، رهایش می‌کنم و شترق در را می‌بندم! نه که ندانم آدمی به امید زنده است. می‌دانم. اما دیگر توان این را ندارم که امیدم، تمام امیدم، ناخلف از آب در آید و هیچ شود و هوا شود و از بین برود و بریده شود. امید خوب است، اما نه هر امیدی. اما نه به هر قیمتی. 

۳. توان مکالمه‌ام را باخته‌ام. این را از مدتی قبل فهمیده‌ام. شلواری را برده بودم خیاطی که زیپ بگذارد. یک زیپ هم برده بودم. خیاط گفت:«زیپ هم‌رنگشو دارم، بزنم؟» حرفش درست بود. قاعدتا زیپ همرنگ به از زیپ ناهمرنگ است. چنان «نه»ای گفتم که خودم ماندم که چرا گفتم. فردایش که رفتم تحویل بگیرم گفت:«کناره‌هاش رو هم دوختم. خشتکشو دوبار دوختم که محکم‌کاری بشه.» خندیدم و ممنونی گفتم و آمدم بیرون. چند روزی ذهنم مشغول بود که حالا چرا خشتکش را دوبار و اصلا چرا دوخت؟ نخ اضافه داشت؟! یاد «نه»ام افتادم. شاید گمان برده بود که هر روز یک خیابان را قرق می‌کنم و غودای بروسلی را سر جماعتی خالی می‌کنم. شاید! 

۴. کاری ندارم غالب تهران چیست. اما حوالی من، آدم‌های بامعرفتی زیست می‌کنند. حس و حالم چندساعتی بهاری می‌شود وقتی این مرام و منش‌شان را می‌بینم. دمشان گرم! 

۵. امروز برای دومین بار در این دو سه سال، دلم خواستش! بار قبل کمی فکورتر می‌نمود و این‌بار، جسورتر. آن‌بار عینک مشکی کائوچویی، و این‌بار هندزفری سفید. بگذریم.

۶. یادم آمد که بند پنجم پست قبلی را به که گفته‌ام. این آدم، دومین نفری بود که مرا مکموک (کمک‌گیرنده) کرد :)) که رستم از کمک‌گیرندگی‌ام این‌بار هم! 

۷. روزهای خوبی را برایم بخواهید. محتاج «خوبی‌»ام. 

+ عنوان از اخوان ثالث است.

  • محمدعلی ‌

از غصه‌ام آگاهی‌...

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ

بشنوید

این تمام روزهای من، و تمام روز من است.

دیگر نخواهم نوشت. می‌دانم که این، عذاب بزرگی‌ست برای کسی که معتاد نوشتن است. من هفته‌ی سوم را می‌خواهم. و تا بدان نرسم، نخواهم نوشت.

بگذار در این آخرین کلماتم - امیدی به رسیدن، به فهمیدن، به چشیدن هفته‌ی سوم ندارم - از تو یادی کنم. همین بس، که مرا، رویای مرا، خواسته‌های مرا، فهم مرا، انتظارات مرا، توانایی مرا، ترس‌های مرا، امید مرا، وجود مرا ربوده‌ای. مرا بی هیچ پایی رها کرده‌ای و می‌گویی برو. می‌گویی مخواه. می‌گویی بساز. می‌گویی رها کن. به جانکاه‌ترین لحظهٔ ناامیدی سوگند که ظلم است. 

  • محمدعلی ‌

این گذشت، آن نیز بگذرد!

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ب.ظ

احیاناً ثبت‌نام کنکور، از نفوذ به امنیتی‌ترین نقطه‌ی دنیا هم سخت‌تر و سکرت‌طورتر باشد! 

+ آنقدری زود ثبت‌نام کرده‌ام که هیچ بعید نیست همان صندلی‌های اول بیفتم! همانند بیش‌ترِ این دوازده‌سال. 

++ کد رهگیری‌ام را که نگاه می‌کنم، لحظات اعلام نتایج و سوز سرمای سحرگاهی شش صبح و کیبوردِ لمسی تبلت جلوی چشمانم می‌آیند و آن لحظات طاقت‌فرسا! 

  • محمدعلی ‌

صدا چون می‌دهد تار گسسته

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۱۶ ب.ظ

۱. عجیب درگیرم. با همه‌ی آنچه که هستم! جا دارد که به حال خود زار بگریم. دورافتاده‌ام. دور. دورِ دور. من الان باید... . می‌دانید؟ من با تمام وجودم احساس می‌کنم که وضعیت فعلی‌ام، نباید وضعیت فعلی‌ام باشد. رویایی، خیال می‌بافم؟ نه. حقیقتش نه. اما چرا. زمانه، حقیقت‌ها را می‌پوشاند. غالب می‌شود بر واقعیتی که دورانی جزئی از بدیهیات بود. بگذریم. 

۲. افتاده‌ام روی دور باطلی که خود آغازگرش بوده‌ام. امیدم را پاک باخته‌ام. اراده‌ام را پاک فراموش کرده‌ام. نمی‌دانم دیگر چگونه می‌شود ادامه داد. دیگر چگونه می‌توان از روی این سد پرید. چوب‌های پرشم شکسته‌اند. استخوان‌هایم له شده‌اند. تحلیل رفته‌ام. و امید، یادگار روزها و شب‌های سیاهم را از یاد برده‌ام. من این زندگی را - تا اینجای کار - باخته‌ام. 

۳. چونان «لباس چی بپوشم»های خانه‌به‌دوش، برای ایام نوروز، ختم «غذا چی بپزم؟!» گرفته‌ام! 

۴. ذهنِ رویابینم این روزها بیدار شده. هربار نماینده‌ی تو می‌شود. چگونه انتظار می‌رود فراموشت کنم، در حالیکه هنوز... . خالص‌ترینِ من.

۵. این روزها که بی‌حرفم، به پرحرف بودنم بیش‌تر واقف شده‌ام! 

۶. نجوای آرامت را روانه‌ام کن. سخت بدان محتاجم. 

۷. عنوان از باباطاهر است.

«دلی دیرم چو مرغ پا شکسته

چو کشتی بر لب دریا نشسته

تو گویی طاهرا چون تار بنواز

صدا چون میدهد تار گسسته»

  • محمدعلی ‌

یادآوری

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ب.ظ

آنچه دیشب به خواب دیدم، یک خواب تکراری بود. آنچه به من القا شد، و آنچه به یادم مانده، در عبارت «دسته‌ی کورها» خلاصه می‌شود.

دیروز، بین راه‌هایم مانده بودم. حرف دیگران برایم از اعتبار افتاده است. حرف خودم هم، پر از تردید و ابهام است! برایم جالب است که این همه آدم در بلاگستان می‌شناسم؛ از چه و چه تا که و که. اما جذابش این است که هیچ‌کدام از آن‌هایی که ارتباطمان دوطرفه است، چیزی از حرف‌های ذهنیِ غلط یا درستم نمی‌دانند که بتوانند تمیزشان دهند و برایم روشن کنند که کدام، کدام است! یا باید بنشینم به چینش یک ارتباط جدید، که تمرکزش را ندارم، یا باید موکولش کنم به ماه‌های بعد. بارها به این دور باطل افتاده‌ام و همین نتیجه را هم گرفته‌ام! فقط نمی‌دانم چرا به تکرار این چرخه، وسواس پیدا کرده‌ام.

داشتم می‌گفتم. خواب دیشبم، در عبارت «دسته‌ی کورها» خلاصه می‌شود. مانده بودم بین چندین دسته آدمی که بی‌اراده، می‌روند. به کجا؟ نمی‌دانم. خودشان هم نمی‌دانند! باید راه خودم را می‌رفتم. باید چشمانم را، به جهل و غفلت و تقلیدشان می‌بستم. باید راه خودم را می‌ساختم. و این آخری، مهم‌ترین کاری‌ست که هرکسی می‌تواند انجام دهد. باید راه خودم را بسازم. بی‌تعارف، این، همه‌ی کاری‌ست که باید انجامش بدهم.

  • محمدعلی ‌

جمعه، مهمان داریم. من نمی‌خواهم ببینمشان. نتیجه‌اش می‌شود چهار- پنج ساعتِ خالی که هیچ کارش نمی‌توانم بکنم! رشت اگر بودم، دوچرخه‌ام را برمی‌داشتم و می‌رفتم تا پارک قدس و می‌نشستم به مرور حفظیات یا تصحیح آزمون. یا می‌رفتم دانای علی، که گرم و نرم و خلوت‌تر هم بود. حتی می‌توانستم بروم چهارراه گلسار، یکی از اتاق‌های ساختمان گردهمایی‌ها را چندساعتی صاحب شوم! حتی‌تر می‌توانستم بروم خواهرامام و رواقِ مردانه‌ی همیشهْ‌خلوتش! می‌دانید؟ تهران با همه‌ی بزرگی‌اش، آن‌قدر کوچک است که حتی یک جای دنجِ واقعی و آزاد هم ندارد برای من. ندارد!

  • محمدعلی ‌

هم‌هوایی!

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ب.ظ

یه خبری بهم رسید. و یکهو این هوای آلوده و تیره‌ی تهران، واسم دلپذیر شد!

دست مریزاد کر! 

  • محمدعلی ‌