ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

چند یادداشت کوتاه

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ

۱. گمان می‌کردم که روزی از تکرارها خسته شوم. دست بردارم. گمان بیهوده‌ای بود. 

۲. احمقانه‌ست. ثانیه‌هایم را می‌شمارم! با همه عصبانی‌ام! ادای حال خوب و آرامش بی‌بدیل را در می‌آوردم قبل از این. دیگر نمی‌کِشم. حیف است که بی‌آنکه غرورم را بچشید، مغرورم بخوانید!

۳-۱. صدایش را در نیاورید، ولی من شدیداً از خودم و آنچه باید باشم، عقب افتاده‌ام. شدیداً. نه فقط درس. 

۳-۲. دقیق‌ترش می‌شود دقیقا دو سال و شش ماه. 

۳-۳. لعنت به آن تابستان لعنتی. 

۴. موسیقی تو، بهترین موسیقی دنیاست. هرچند که کاش از آن تو نبود!

۵. این روزها، غذای زیاد خوردن عصبی را بهتر درک می‌کنم. سردرد را هم. 

۶. باورتان می‌شود که من چندین و چندبار یک سکانس اینترستلار را دیده‌ام و باز هم سیر نشده‌ام؟ من، که اگر چیزی را (حتی یک کلمه را) زیاد تکرار کنم، برایم پوچ و بی‌معنی می‌شود. اما این یکی دقیقا وضعیت من است. 

چشم‌های خیره به موقعیت، وضعیت لحظه به لحظه‌ی من است!

- Its not possible.

 + No, its necessary.

هرکسی که من را، ویژگی‌های رفتاری‌ام را خوب بشناسد، سابقه‌هایم را بداند، خواهد گفت که این ممکن نیست. اما نه، این ضروری است. ضروری است. ضروری. ضروری‌تر از هرچیز دیگری در این دنیا. حالا منظور از «این» چیست؟ بماند.

۷. هوای تو همیشه پاک است. خیالت تخت. هروقت تیرگی دیدی، بدان که این هوا، هوای تو نیست. سراغش را نگیر. از پی‌اش نرو. منتظر بمان. منتظر. که من هم از منتظرانم! شاید یک روز. شاید یک لحظه. کسی چه می‌داند؟ 

+ ارسال نظرات تا اطلاع ثانوی، صرفا به صورت خصوصی امکان‌پذیر است! 

  • محمدعلی ‌

شرح ما وقع!

چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دلم برای تو، برای کلام تو، برای نجوای تو، برای تصور تو، برای توضیح تو، برای امید تو، برای خستگی‌های تو، برای سلیقه‌ی تو، برای احوال تو، برای آن به آنِ حضور تو، تنگ شده بود. 

و شگفت‌انگیز این است که درست به موقع آمدی و به یادم آوردی که نباید. هرچند که بی‌خبری از اثر خودت. و چه بهتر!

  • محمدعلی ‌

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

رشت که بودم، به اختلاف طبقاتی و تفاوت‌های اجتماعی اعتقادی نداشتم. البته نه اینکه همانند احمق‌ها انکارش کنم و نبینمش. نه. صرفا گمان می‌کردم که می‌شود نادیده‌اش گرفت. می‌توان ندیدش. می‌توان کنارش ایستاد و تفاوت‌ها را احساس نکرد. اینجا اما، هر روز بیشتر از دیروز، این اختلاف‌ها خار چشم‌اند. کناره‌گیری ازشان ناممکن است. انکارش از ابتدا احمقانه است، اما حالا می‌فهمم که حتی ندیدگرفتنش هم کار عبثی است. اختلاف طبقاتی و تفاوت‌های اجتماعی را به مسائل مالی محدود نکنید. مغزها کوچک شده‌اند. آن‌قدر حقیر و محدود، که گمان می‌کنند همه‌چیز برگشت‌ناپذیر است. فضایی که پر است از حقارت را، نمی‌توانم تحمل کنم. پر از عقده. پر از ناشده‌های بیخ گلو! اشتباهم گفتن از این حرف بود. از این مهم. که نمی‌فهمند به چه ذلتی کشانده شده‌اند و نامش را می‌گذارند زندگی.

من حالا شده‌ام مغرور و خودشیفته و خودبرتربین! احمقانه است. معلوم است وقتی دیگران نتوانند راه بروند، آنی که می‌تواند می‌شود انگشت‌نما! اما آیا راه رفتن و توان بر آن، یعنی غرور؟ حالا چون دیگران پایی ندارند، ما هم باید بیاییم پایمان را قطع کنیم؟ علیل شویم تا اسمش بشود فروتنی؟ قانونی که می‌گوید ذلیل شو و دم نزن، قانونی که تو را در جایی قرار می‌دهد که گریز ندارد، این قانون، این قاعده‌ی پسرفت‌ساز، باید نادیده گرفته شود. رعایتش ظلم به خودت است و تحمیق دیگران.

«محتوای درست در فرم نادرست نمی‌گنجد.» این اصل را از میلاد دخانچی خوانده بودم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همین‌طور است. وقتی فرم و ساختار نادرست باشد، اجرا و حتی بیان یک محتوای درست هم، کار بیهوده و غریبی‌ست. اما خبر خوب این است که محتوای نادرست هم در یک فرم درست نمی‌گنجد. من خودم را بازیچه‌ی وهم این مردمی که به در آرزوی لذت و خوشی بودن عادت کرده‌اند، نمی‌کنم.

+ بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش!

  • محمدعلی ‌

از این روزمرگی‌هایی که نمی‌نویسم!

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۳۸ ب.ظ

۱. خسته‌م. اعصابم درد می‌کنه. کمرم تیر می‌کشه. ولی حالم خوبه. مقاومت حالم رو جا میاره. 

۲. یعنی می‌تونم ادامه‌ش بدم؟

۳. الان یهو ترجیح دادم این بند رو پاک کنم و حوصله‌ی تعویض اعداد رو هم نداشتم. آره خلاصه :))

۴. «چگونه به مدت طولانی از خانه بیرون نرویم؟» یا «ترک بدون درد اعتیاد بیرون رفتن» یا حتی «چگونه آپارتمان‌مان را قورت بدهیم». آره خلاصه. دارم استادتمام میشم. تابستون براتون کلاس میذارم. (هیچ می‌دونستید واژه «کلاس» در جمله قبلی «ایهام تناسب» داره؟ نمی‌دونستید؟ خوشا به احوال اونایی که نمی‌دونستن:)) )

۵. در نهایت، حالمان خوب است، اما تو باور نکن. تو نه. اون یکی. آره خودت. تو یه وقت باور نکنیا. 

  • محمدعلی ‌

گریز محال

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

همیشه انباشت سوالات آزارم داده. جواب‌هایشان را دست‌نیافتنی می‌دیدم. راهم را تودرتو نشان می‌دادند؛ طوری که آغاز و پایان راه را شناختن، برایم مضحک می‌شد. از این رو همیشه به فراموشی یا «فعلا نیازی به دانستنش نیست» یا به جواب‌های دم دستی اکتفا کرده‌ام. از این ابهام می‌ترسیده‌ام. از بیش‌تر و بیش‌تر دچار ابهام شدن، از گیج شدن، از در رفتن تعداد موضوعات مبهمم، واهمه داشته‌ام. هیچوقت دنبال پرسش نرفته‌ام. منظورم، پرسش از دیگران نیست. هیچ‌کسی نمی‌تواند کمکم کند. من از بیان سوالات (یا بهتر است بگویم ابهاماتم) ناتوانم. هیچوقت به دنبال پرسش از خودم نرفته‌ام. می‌ترسیدم و می‌ترسم که گیج شوم. که پوچ شوم. که هیچ شوم. که دیگر نتوانم دلیلی برای دم بعدی بیابم. می‌بینید؟ حتی حرف زدن از آن برایم آن‌چنان است که شرح نتوان داد. نتیجه‌ی انباشت سوالات امروزم، این بود که ساعتی بنشینم به پای فیلمی تکراری. فیلمی که همیشه برایم پر از سوال است. پر از ابهام است. پر از چرا و چگونه و خب که چه و پس که چه و کجا، است. مسخره نیست؟ من از سوال به سوال فرار کرده‌ام. از ترس به ترس. از تاریکی به تاریکی. از ابهام به ابهام. از ... . هل من ناصر ینصرنی؟ نه. این ندای درون من نمی‌تواند خطاب به آدمیان باشد. انسان خودش در خودش گیر است؛ دست دیگری را گرفتن، پیشکش. این ندا، خودش یک ابهام دیگر است که تمام‌شدنی نیست. که تمام‌شدنی به نظر نمی‌آید. من در درون ابهام، از ابهام کمک می‌خواهم که منِ مبهم را روشن کند! حتی خود «روشنی» یک ابهام دیگر است! همین‌قدر مجهول. همین‌قدر ناشناخته. همین‌قدر نادانسته.

هل من ناصر ینصرنی؟

+ هارب منک الیک.

  • محمدعلی ‌

از هر دری سخنی

جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۰ ب.ظ

۱. قبلا گفته‌ام و بگذارید دوباره بگویم که وقتی با کسانی هستید، به گونه‌ای نباشید که وقتی می‌روید، پشت سرتان نفس راحت بکشند. این اصلا خوب نیست.

۲. امروز به تقریب سه ساعت راه رفته‌ام. بدترین حالت‌های من با حدود یک‌ونیم ساعت پیاده‌روی برطرف می‌شد. اما امروز... . بگذریم. بعضی از بن‌بست‌های طولانی تهران، به آخر دنیا شبیه‌ترند. دقیقا نمی‌دانم چگونه سر از آنجا در آوردم. کمی رعب‌انگیز بود. مجبورم کرد که از یافتن مترویی که باید در آن حوالی می‌بود، ناامید شوم و به بی‌آرتی رضایت دهم. گفته‌ام و بگذارید دوباره بگویم که یکی از خوبی‌های جدی تهران برای من این است که هرچه بروی، تمام نمی‌شود. و نه تنها تمام نمی‌شود، بلکه مجبورت می‌کند تا با وسیله برگردی و نشانت می‌دهد که چقدر راه آمده‌ای اما تمام نشده است هنوز. یک‌جورهایی به درد خودنمایی دچار است انگار!

۳-۱. به پسران سرزمینتان دستورپخت‌های ساده بگویید. فهم نکردن دستورپخت‌های غریب، جزئی از طبیعت وجودی‌شان است. بیایید درک‌مان کنید :)) - 

۳-۲. یک سوالی که برای من وجود دارد، این است که آیا واقعا شما با نودالیت سیر می‌شوید؟

۴. بی‌نهایت امیدوارم که پایان این شاهنامه خوش باشد. بی‌نهایت امیدوارم :)

۵. من نمی‌خواهم مغلوب این جنگ باقی بمانم.

۶. امروز هوا بس نامتعارفانه آلوده بود. یک جمعه را حداقل آوانس بدهید به ما شمالی‌ها. چه خبر است این همه دود و دم؟ 

۷. و در نهایت حافظ می‌فرماد که: حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش *** چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

  • محمدعلی ‌

آخرین شمع

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۳۵ ب.ظ

۱. چند روز است که خیر سرمان آمده بودیم تو را کنار بزنیم. تویی که خیال‌انگیزترین منظره‌ی دنیا را به سخره گرفته‌ای. تویی که زیباترین نماها را تهی کرده‌ای. چند روزی است که می‌خواستیم خیر سرمان کنارت بگذاریم. از در بیرونت می‌کنیم از پنجره می‌آیی؟ قحطی زمان بود که یکراست آمدی و خواب‌مان را چنان دلربا کردی که دیگر بیداری به سرابی بیش ماننده نیست؟ قحطی شیوه بود که در لباس دلبرترین منش خودت - همان عتاب‌های مهارنشدنی - وارد شدی؟ همین کارها را می‌کنی که سراسر رخوت می‌شویم دیگر. چند روزی بود که می‌خواستیم خیر سرمان کنارت بزنیم. همینطور بی‌ملاحظه آمدی وسط گود که چه؟ متقاطع لعنتی نافهم. (این حرف‌ها عاشقانه نیست. هیچ ربطی ندارد...)

۲. قرار است چند روز اطرافم خلوت شود. از سکوت وهم‌انگیز اینجا متنفرم. می‌روم. از این سکوت می‌روم. 

۳. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز اینجا می‌پلکم و چرت‌وپرت می‌نویسم. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز نتوانسته‌ام بر خودم مسلط شوم؛ به نسیمی دگرگون می‌شوم و به حرفی از هم می‌پاشم و به گرمی‌ای تب می‌کنم و به سردی‌ای لرزم می‌زند. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز این‌چنینم. متنفرم از اینکه هنوز این‌چنینم.

۴. اینکه تو منتظر بمانی و هیچ نشود، دوباره منتظر بمانی و دوباره هیچ نشود؛ ناامیدکننده است. دل و جانت را تیره می‌کند. شکست‌پذیرت می‌کند. زمینت می‌زند. من دیگر منتظر نمی‌مانم. دیگر نمی‌‌توانم منتظر بمانم. منتظر بمانم با کدام امید؟ با کدام نشانه؟ با کدام کورسوی نوری که دلم قرصش شود؟ من دیگر منتظر نمی‌مانم. شروعش می‌کنم. خودت کاتالیزگرش باش.

۵. پیشنهادم این است که این آهنگ را از زندوکیلی بشنوید!

  • محمدعلی ‌