ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۵۱ مطلب با موضوع «روزانه‌ها» ثبت شده است

Doubt - 2008

این ساعت‌ها به شکل بدی، مستأصل مانده بودم که چه کنم. کجا بروم. دیگر رو به کدامین دریچه بیاورم. به پای چه و که گیر کنم. به زمین کدام آبادکده‌ای دل‌خوش بمانم. به محصول کدام لحظاتم نگاه بدوزم. این ساعت‌ها که می‌گذرد، هرچند می‌گذرد، اما به شکل بدی نگاهم خیره است. چشم‌های سیمانی‌ام، نم می‌گیرند و زود با نسیم ملایمی خشک می‌شوند. این ساعت‌ها، من می‌دانم که ادا و نمایش نیستم؛ دردهایم بازیگری نیست. این ساعت‌ها، من همان دربه‌در شده‌ای هستم که پیچ مسیر را دیده ولی به دره سقوط کرده است. این ساعت‌ها، همانند همان لحظاتی‌ام که می‌دانم ترمز ندارم اما سرعتم را زیاد می‌کنم. زیاد. آن‌قدر زیاد که دیگر، پیج جاده، دیدن و ندیدنش تفاوتی نمی‌کند. نمی‌دانم. نه می‌توانم بگویم همین و نه می‌توانم بگویم آخرین. و نه حتی نگاهم می‌تواند التماس کند! خودم را انداخته‌ام گوشه‌ی رینگ و به مشت بسته‌ام. شکسته بسته بگویم، تقصیری هم به دست روزگار نیست. همه ضربات را خودم زده‌ام. فقط حالا، انگار که دیگر عادت شده باشد، همان گوشه، خانه کرده‌ام و ماندگارِ تنگنایی شده‌ام که خودم ساخته‌ام. دلم پرواز می‌خواهد. از این گوشه‌ی تنگِ درد، تا بلندایی که دستانِ جانیِ من، به خودم نرسد. دلم کشتی می‌خواهد. دلم نجات می‌خواهد، از این گوشه‌ی تنگِ درد به کناره‌ای فراخ و رها. یا سفینة‌النجاة.

  • محمدعلی ‌

روز متفاوت

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۸ ب.ظ

خوب بود! صبح با یه استرس شدید رفتم سراغ گوشی. تا تماس برقرار بشه و تا اطمینان حاصل بشه، بماند که چه (یا بهتر بگم: چه‌ها) شد. روی بدقولی شدیداً حساسم. خداروشکر بدقول نشدم و همه‌چی روی روال رفت جلو. فقط اونجاش که قبل از نُه، با استرس، دست به گوشی می‌شدم و یهو به خودم گفتم، اگه شد حتما باید می‌شده و اگه نشد، حتما نباید می‌شده. به تو چه که شدی کاسه داغ‌تر از آش. مگه تویی که باید تعیین کنی؟!

و از عجایب این جور شدنِ سریع، این بود که برنامه ساعت ۱۱ اصلا اجرا نشد. ناهارشون هم ماهی بود (که زیاد نمی‌تونم تحملش کنم :)) ) و همینطور بعدازظهر هم تا پنج عصر، هیچ‌کاری نداشتیم! یعنی اگه می‌موندم واقعا حسرت می‌موند واسم که روزی که می‌تونست خوب باشه رو چرا داغانش کردم. واقعا خیلی همه‌چی بدجور جور شد. :)) خداروشکر.

+ اولین‌های زیادی داشت این دیدار. یکیش هم اینکه اولین دیدار وبلاگی - منشأ گرفته از وبلاگ - بود. برای ثبت در تاریخ :دی

++ تهران‌گردیِ جالبی هم شد. بیست کیلومتر پیاده‌روی... 

  • محمدعلی ‌

تکه نان‌هایمان را بشناسیم

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ب.ظ

تا نان‌ها سرد شوند، نگاهم به زیر میله‌ها افتاد. گربه، انگار که ضریح را چسبیده باشد، میله‌ی آهن نانوایی را گرفته بود و به تکه نانی که رویش بود زبان میزد و تقلا می‌کرد که صاحبش شود‌ و نان را از بین میله‌ها رد کند. خیالم بر این رفت که مگر گربه، نان می‌خورد و اصلا گربه را چه به نان؟ تکه‌ی دیگری از همان نان را زیر پایش گذاشتم، نگاهش نکرد و به همان تقلای پیشین خود مشغول شد. نان از همان بود، اما او انگار که پیله کرده باشد به یک تیکه خمیر بیش‌تر. آمدم نان را بردارم و کامل، بگذارم جلویش و از این مصیبت میله‌ی آهنی و گرده‌های نان خلاصش کنم، که دیدم هراسناک پنجه‌هایش را در نان فرو کرده. هرچند زوری هم نداشت، اما به هرشکل، نان را از چنگش در آوردم و به چنگش دادم. مشغول نان که شد، به خودم نگاهی کردم. چقدر شبیه او شده‌ام. پنجه‌هایم را در تکه خمیری فرو کرده‌ام. حالا بماند که آدمی را چه به این نان و خمیر؟ اما به همین دل‌خوش شده‌ام و به زبان زدن و لیس‌زدنی، بسنده کرده‌ام. خدا هم، گرچه می‌داند که بیش از این نان باید بخواهم، گرچه تکه‌ی دیگری از همان نان را برایم تدارک دیده، اما با ترحم نان را از پنجه‌هایم بیرون می‌کشد که بیندازد جلوی پایم و مرا از این خواری خارج کند و من، در این فاصله‌ای که او دست به خمیر می‌برد تا آن را به دستم بدهد، چه هوچی‌گری‌ها که نمی‌کنم. 

+ ولایت، در یک معنایش، یعنی ببینیم که علی چه را می‌خواهد و ما هم، پی همان برویم. علی‌ای که به تکه نان‌ها، دل خوش نکرده و حتی به آن‌ها نگاهی هم ندارد. عید غدیر یعنی حواسمان باشد؛ نکند که به تکه نانی دل خوش کرده باشیم.

  • محمدعلی ‌

این غل و زنجیرها را باز کن

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ

ای کاش به مرتبه‌ای برسانی‌ام که دیگر تعلل معنایش را از دست بدهد و فردا بتوانم بگویم: قربانی می‌شوی یا قربانی‌ات کنم؟

  • محمدعلی ‌

هادیا

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

والله بالله تالله؛

خسته شده‌ام از این تکرارهای بی‌انتها. 

قصد جانم کرده‌ای؟ 

  • محمدعلی ‌

پس امیدی هست هنوز

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ

این روزها، دغدغه‌هایم تلنبار شده‌اند روی هم. مانده‌ام که اول کدامشان را برطرف کنم. راه طولانی‌تر از آن است که بشود تصور کرد و کار، بزرگ‌تر از آنی که بتوان حدس زد. دنباله‌ی هیچ را هم که بگیری باخته‌ای! ولی، انتخاب با ماست هنوز. 

  • محمدعلی ‌

هدیه

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ب.ظ

همیشه هدیه دادن برایم کار دشواری بوده. نه از جهت خرید و قیمت. بلکه از این جهت که هیچ‌وقت نتوانستم مطمئن شوم که آیا هدیه‌ام، مناسب هست یا نه. هدیه دادن کتاب کار سخت‌تری‌ست. برای خود من بارها، پیش آمده که یک کتاب و یک نویسنده، جهت فکرم را درباره موضوعی تغییر داده‌اند، خوب یا بد. البته نظرم این است که خواندن هرکتابی، اگر زمینه‌ی فهم آن را داشته باشی اشکالی ندارد. اما، در هدیه دادن، باید دقت کرد که اگر قرار است با این کتاب، جهتی ایجاد شود و فکری ریشه بگیرد، چه بهتر که مثبت باشد و چه بهتر تر، که با روحیات و استعدادهای شخص هم متناسب باشد. این مسئله، خیلی برای شخص من بغرنج است. چندساعتی که در سفر مشهد و در مسیر، با یکی از رفقا گذراندم، کمی مرا وسوسه کرد. و بالاخره، با اطمینانی نسبی، کتابی که هنوز کامل برایم فهم نشده را، هدیه دادم. امیدوارم که در انتخاب کتاب، اشتباه نکرده باشم. هرچند که هنوز راه تجربه، طولانی است و من، در ابتدای مسیر. 

+ هدیه‌ی کتاب شیرین است. چه دادنش، و چه گرفتنش. و البته این شیرینی برای کتاب‌نخوان‌ها نیست. که لذت کتاب را، فقط باید فهمید. و به تعبیر بهتری از حضرت علی: «هرکس که با کتاب‌ها آرامش یابد، راحتی و آسایش از او سلب نمی‌گردد.»

  • محمدعلی ‌