سفرنامه مشهد
دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ
- سکانس اول: اتوبوس تهران؛ پانزدهم اسفندماه نودوشش، یکربع به شش غروب.
قرار بود برویم تهران. نشست تهران! همهی انگیزهام، حرف زدن و دیدن بازخوردها بود. یکساعت منتظر مانده بودیم. مسئول آمد. حرف در حرف افتاد. گفته بودم و تکرار کردم که قم را نمیآیم. گفت که «دیگه نباید هم بیایین، امام رضا طلبیده شما رو.» حرفش را جدی نگرفتم. میدانستم صدها سنگ منتظرند که بیفتند بین من و امام و شاید عجیبتر آنکه، سنگها را خودم چیده بودم. توضیح داد بحث خادمی و خارمیاری را.
در اتوبوس کمتر زمانی را توانستم بدون حالت تهوع، به کاری مشغول بشوم. بیشتر نگاهم به جاده بود. اتوبوسش درستوحسابی بود. این را زمان برگشت فهمیدم! در تهران، گهگاهی از ذهنم عبور میکرد که چگونه میشود که من بروم مشهد؟ و همینکه این «من» را برانداز میکردم، توهم بودن این خبر را متوجه میشدم! بعد از برگشت، بارها و بارها، مخصوصاً بعد از این بارها، مطمئن و مطمئنتر میشدم که این خیال طلبیدن آقا، زیادی خام است. زیادی نرسیده و کال است. تکتک روزهای باقیماندهی اسفند و لحظات تحویل سال، این را مرور میکردم و هربار حجم بزرگ ناباوری را احساس میکردم.
- سکانس دوم: یک روز مانده به حرکت؛ چهارم فروردینماه نودوهفت.
مهمانها دیر آمده بودند. بدون وقفه، ناهار خوردیم. آخرهای مهمانی بود. دوباره حرف در حرف افتاد. گفته شد که من قرار است بروم مشهد. لبخند بیمعنایی زدم. میدانستم این لفظ که من قرار است به مشهد بروم، خیلی بزرگ است. میدانستم به مشهد نخواهم رسید. من این را باور کرده بودم و هیچ شکی در آن نداشتم. یادم میآید که چند روز قبل، وقتی پیامک مقدار هزینهی سفر را خواندم، باورم را باور کردم. بعد از مهمانی، بسیار ناامید بودم. نه از کسی، بلکه از خودم. و از هرچه که بودم. مهمانها هم رفتند. من ناتوانیام را میدیدم و حرف بودنم را. من یک عمر حرف بودهام. نه کمتر و نه بیشتر. من از حرف بودن، خسته شده بودم. میخواستم بهتر از حرف باشم. اما نمیتوانستم. این ناتوانی دیدن نداشت.
- سکانس سوم: اتوبوس؛ شروع حرکت، پنجم فروردین ماه، سه بعدازظهر.
منتظر بودیم که حرکت کنیم. مسئولین همراهمان، هیچکدام آشنا نبودند. هرچند که من در برخورد با اینها، بسیار سازشکار محسوب میشوم، اما بههرحال سختی ناآشنایی، غیرقابل انکار است. اوایل حرکت، حالت تهوع، امانم را بریده بود. البته نه به آن شدت که امان بقیه را! کمکم عادت کردم. فضای اتوبوس، شلوغ بود. کمکم آرام شد. نمیدانم چرا اوقات اتوبوس، از دور قابل استفاده و از نزدیک بلااستفاده است! میخواستم در همینجا بنویسم که اگر این اتوبوس به مشهد نرسید، بدانید که من مقصر بودهام! هنوز مطمئن نبودم که به مشهد خواهم رسید یا نه!
- سکانس چهارم: یکی از امامزادگان بین راه؛ شاهرود، چهار بامداد ششم فروردین.
توقفمان برای استراحت بود. اما حتی یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم. خسته بودم. اما در سفر خستگی را ترجیح میدهم. میدانستم که این خستگی، جبرانپذیر است. کتاب همراهم را باز کردم و خواندم. نتوانستم از وسوسهی هوای خوب سحر، رها شوم! خنکای سحری، انگار که بخواهد دلداری بدهد، انگار که بداند که من نباید وارد مشهد بشوم، سرمای نهانش را آشکار میکرد. میلرزاندم. و میدانستم که این لرزش تقاص من است.
- سکانس پنجم: ورودی مشهد؛ حسینه، ساعت دو بعدازظهر ششم فروردین.
وارد مشهد شده بودیم. در صندلیام جابهجا میشدم. سرک میکشیدم به کنار پنجرهها. خیابانها را میدیدم. چشمم به دنبال یک گنبد بیشتر نبود! چشمهایم باورشان نمیشد. و این حجم از ناباوری در نطفه باقی ماند! گنبدی دیده نمیشد. بعدها وقتی نقشهی شهر و محل اسکان را مرور میکردم، میفهمیدم که راهمان به سمت حرم نبوده است. که از پایه و اساس رو به حرم نبودهایم. با سلام و صلوات، به محل اسکان رسیدیم. کیفهای سنگین را برداشتم. با دلدردی خفیف - که شاید از استرس «نرسیدن» بوده باشد - راهی اندرونی ساختمان شدیم. در لحظه، معنای «بازار شام» را با بند بندِ وجودم درک میکردم! یک درک بیواسطه!
- سکانس ششم: ناهار، نماز و شاید زیارت! بعدازظهر ششم فروردین.
غذایمان را گرفتیم. علامت مخصوص، نشان از دعوت ویژهی آقا داشت. غذا، غذای حضرت بود. حواس همه جای دیگری بود. نمیگویم حتما حرم. اما حواس خودم جز حرم، کجا میتوانست باشد؟ استرس دلدرد را شدت میداد. از تجربهها درس نگرفتن، باعث شدیدتر شدنش هم شده بود. با همان استرس، و با همان دلدرد بهسمت حرم راه افتادیم. از کوچههای پر پیچوخمی گذشتیم. ناخودآگاه یاد یکی از خوابهایم افتادم. روزها قبلتر. در واقع یکسال و چندماه قبلتر! آن حسِ شدیداً واقعیِ پشیمانی، و آن حس حضور، که از درون خواب بهتر درک میشدند! ناخودآگاه بهدنبال گنبد و گلدستهها چشم چرخاندم. جز کوچههای شلوغ، ماشینهای پارکشده، ساختمانسازیهای نیمهکاره، هتلهای بلند و مغازههایی که ویترینشان دیده نمیشد، چیزی نبود. در مسیری افتادیم که آخرش حرم بود. شلوغی عجیب گیت را که رد کردیم، دیگر جای شک باقی نبود. به حریمش وارد شده بودم و زنده. زنده یعنی با تنفسهای طبیعی. من با همین کولهبار، وارد حریم مقدسی شده بودم که نااهلهای لقلقهزبان، نمیتوانند تفاوتش را ببینند. مسئولی که با ما آمده بود، خیلی خونسرد رفتار میکرد. گوشهای از صحنی نشسته بودیم. ساعت چهاروبیستوپنج دقیقه بود. گفتم که میروم نماز بخوانم. رفتم که نماز بخوانم! اما خدا میداند که نماز حضوری، چهچیز محشریست! طواف قبلهی عشق! کفر نیست. حقیقت است. موج جمعیت، هربار و هربار مرا از کنار ضریح، بیارادهی طبیعی، کنار میزد. این روز، بیشازدوبار نتوانستم امتحانش کنم. به گوشهای ماندم به زیارتخواندن و نماز. حجم بزرگ باورناپذیری حضورم در حرم، همچنان در دل و چشمانم سنگینی میکرد. یکربع به پنج، رفتم و به کاروان رسیدم. سخنران، موضوع سخنرانیاش را میتوانست بهتر استفاده کند. نمیدانم چرا مدتیست افتادهام روی دور سنجیدن افراد و حرفها. اما شما هم باشید همینگونه میشوید؛ وقتی ببینید نسلهایی در کنارتان از بین میروند که انقلاب قصد نجات آنها را داشت.
- سکانس هفتم: در برگشت؛ درک احساس عجز، و تفاوتش با ناامیدی. ساعت ششونیم.
آمدیم که برویم. پشت به سمت حرم راه رفتن، سخت است. نه به منظور احترام و تشریفات. که امام مکان ندارد و در حال میتواند هم عقب و هم جلو رخ بنمایاند! بلکه از آن جهت که دیدههای ناتوانت، سیر نشدهاند. سیر، کلمهی نارساییست. دلت هنوز از عکس و عطر حرم، لبریز نشده است. دلت میخواهد بیسوچاری بمانی و فقط زل بزنی به روبهرویت و با هوای پاکی که آغشتهی عطر بهار است، زندگی کنی! به دمدر اتوبوس که رسیدیم، با مرتضی صحبت کردیم. دیدم میگوید شب نباید بیایید حرم و از این الکیجات! نمیدانم چرا. با آنکه به تجربه میدانستم این حرفهایش رنگ واقعیت نمیگیرد، اما ناامیدی را به چشم دیدم. احساس میکردم که؛ یا بهتر بگویم، توهم برم داشته بود که نکند کائنات میخواهد دست به دست هم بدهد که نگذارند من شب حرم را نبینم؟ سکوت حرم را. صفای واقعی دیوارهای سادهی مسجدهای قدیمیاش را. دلم گرفت. با زبان بیزبانی، با آنکه میدانستم آن حرفها کشک است، شروع کردم به وصف و توضیح ضرورت حضور در شبهای حرم! آخ که چقدر ناتوان بودم! چقدر زبانم الکن شده بود. در اتوبوس به این لکنت فکر میکردم. همین زبان الکن میخواهد جواب نکیر و منکر را بدهد؟!
- سکانس هشتم: عمو نواب (!)! ظهر هفتم فروردین ماه.
گفتند بروید سالن اصلی. برنامه داریم. رفتیم. رفیق ریزهمیزهی قمیمان هم بود. اولش یک سرود اجرا کردند. البته که شعرهای رضایی، تکراری نمیشوند ولی بار سوم و چهارم اجرایشان بود! و بعد از آن با یکی از احمقانهترین برنامهریزیهای سازمانی و کشوری روبهرو شدیم! کسانی که حضور داشتند، در حداقلیترین سن ممکن، سیزده-چهاردهساله بودند تا بیستساله.و ناگهان، عمو نواب (!) آمدند برنامه اجرا کنند! رفقا میگفتند خاله سارا چرا نمیآید؟! :)) - این شناختها از عوارض بچهی کوچک در خانه داشتن است! من که اساسا یک شادونه (!) میشناسم و یک پورنگ و دیگر هیچ! - هدفشان را درک نمیکنم. چندین و چند سال است که دارند بچهها را احمق بار میآورند. بچهها را بچه نگهمیدارند. و این بچگانهترین حالت بچهها، در مواجهه با فضای بازتر در محیط دانشگاهی، آنچنان ضربهای میخورد که دیگر خردههایشان را هم نمیتوانی جمع کنی! من نمونههای واقعیاش را در ابعاد مسلمانتر از این بچهها دیدهام. چنان برگشتهاند از راهی که با هیجان واردش شده بودند که کافر مادرزاد هم آنگونه از همهچیز چشم نمیپوشد! نتوانستم برنامه را تحمل کنم. ایکاش پانزدهدقیقه سکوت برقرار میشد و میتوانستم چندنفر را بسیج کرده و این احمقها را توجیه کنیم! آنوقت وقتی به مسئول سادهاندیش کاروانمان میگویم جای پیشدبستانیها خالی بود، بیانیه صادر میکند که مگر فلانی را ندیدهای که با همین برنامه اشک میریخت و پند میگرفت؟! وقت نشد جوابش را بگویم که آخر مگر حرف بر سر مقدار پندآموزیِ شخصیست؟ بله. شما از دیوار هم پند بگیر. کسی جلویت را نگرفتهست! اما وقتی میلیونها تومان قرار است هزینه شود، وقتی قرار است برای ردهی سنی سیزده الی بیست برنامه اجرا شود، باید و باید برنامه متناسب با مخاطب باشد. اصلا نفس آوردن شخصی که کارش برنامهی کودک است برای اجرای برنامهی جوانانه، ناصواب است. اصلا اینها را میفهمید؟ به کار فرهنگی پایبند هستید؟ به شعارهای سازمانتان که فریاد مطالبهگری سر میدهد چه؟ آدم داغ میشود. از این همه سادهانگاری در پیچیدهترین مسائل تربیتی.
- سکانس نهم: زیارت ظهرگاهی. هفتم فروردین ماه.
برنامهی کودکشان هنوز باقی مانده بود که قرار شد با یکی از مسئولین به حرم برویم. از اتفاقات بین راه میگذرم. اما همینقدر از آن مینویسم که بسیار متأثر شدم. چگونه فردی به این سن میرسد و چنین روش غلطی را بهعنوان رهبری یک گروه انتخاب میکند؟ چگونه؟!
به حرم رسیدیم. نماز ظهر و عصر را خواندیم. اما من برنگشتم. بیشتر ماندن در حرم را به یک وعده ناهار ترجیح دادم! خدایا شکرت. یکی از بهترین ثانیههای حرم، همین دوساعتی بود که بیکار در حرم چرخ میزدم. مدتی هم در یکی از صحنها نشستم. همانطور که هوای خوش بهار حرم، خستگیهای چندینسالهام را از بین میبرد، به تایپ این پست مشغول شدم. گاهی قدم میزدم. گاهی مینشستم. گاهی هم شاید نمیدانستم کجا میروم. معتقد بودم که حرم به هیچچیز نیاز ندارد. نه کفش. نه تبلت. نه کاغذ. نه خودکار! نه ساعت. نه نقشه. و نه هیچ وسیلهی اضافی و مزاحم دیگری! و چه اشتباه بزرگیست که آدمیزاد خلوتگاه درونی خودش را با آنهمه وسیلهی بیارزش، پر میکند.
ساعت به سهونیم رسید. به محل سخنرانی رفتم. همهی بچهها آمده بودند. یکی از بدترین جلسات سخنرانی در زندگیام بود. هرچند که بخاطر ضعف بلندگوها صدای سخنران شنیده نمیشد، اما هیچ حقی به کسانیکه راهبهراه راه میرفتند نمیدادم! بیش از همه زمانی خجالت کشیدم و از اینهمه بیتربیتی که ناشی از بیبرنامگیست بدم آمد، که کسانیکه حداقلش سیزده سال دارند، در حرم امام سوت زدند...
- سکانس دهم: اوج در برنامه! چهارشنبه. هشتم فروردینماه. صبح زود!
از برنامههای مهمشان همین یکی مانده بود. بعدش ما بودیم و ما. راستش این چهارشنبه را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. ظهر چهارشنبه بهترین ظهری بود که میشد تصور کرد. از صبح زود بیدار شده بودیم. پیراهنهای سفیدِ اتونکشیدهمان را پوشیدیم. البته من که نه. من بیشتر از بیستوچهارساعت بود که با همان پیراهن بودم. در اینجور سفرها عادت دارم هرچیز را در ثابتترین موقعیتش نگهدار باشم! تغییرهای کوچک ممکن است هر ضرر بزرگی را باعث و بانی شود. همهی استانها که به صف شدند، راه افتادیم. در اتوبوس به خلوتی خیابانها نگاه میکردم. به چشمهای متعجب، اما عادتکردهای که نگاهمان میکردند. راستش اینگونه بهصف کردن جماعت دانشآموز در جهت برگزاری مراسماتی که اسمورسم میشود برای خودشان را نمیتوانم هضم کنم! قبل از برنامهی چهارشنبه صبح، یقینی نمیشد نظری نوشت. اما حالا در فرمایشی بودن برنامه، با آن حجم از خیالات خوشباورانه، شکی نیست. از پارکینگ زیرزمینی حرم، وارد صحن جامع شدیم. راستش از این بهخط رفتن، خوشم نمیآید. اصلا در حرم، آدم از کجا میداند که هرلحظه باید روی کدام خط باشد؟ مگر میشود خطها را جدا کرد؟ به صحن انقلاب رسیدیم. در جایگاه استانمان نشستیم. بماند که از جهت حفظ آبروی استان، جایمان مقداری تغییر کرد، اما همین و تنها همین یک نکته کافیست که تمامی ادعاهای بیاساس و خیالات قشنگشان به لرزه بیافتد. نمیدانم چرا و چطور هیچ نشانی از آگاهی از وضعیت نشان نمیدهند! برنامه شروع شد. اشتباهات دانشآموزهای پسر، ناهماهنگیها و خندیدنهای بیجا در چشم میزد. شعارهایی که بدون ترسیم واقعیتشان بر زبانهای دانشآموزان جاری میشد، در چشم میزد. پاک کردن صورت مسئله و لاپوشانی مشکلات، کاملا شفاف دیده میشد. بعد از مراسم، هرکس رفت پی کار خودش و من هم فرصت را غنیمت دانستم. میدانستم که چهارشنبه شب، هیچ راهی ندارند که جلوی مرا بگیرند. منِ بیتجربهای که دو شب را بر سر هیچ، از دست داده بودم. اما راستش توصیف نکردن این دوساعت، این دوساعت و این دوساعت بهتر است از توصیفکردنش. اثبات ضرورت وجود خدا، بیواسطه. توصیف کردنش در زبان الکنم جایی ندارد.
اتوبوسهایی که قرار بود ما را تا محل اسکان ببرند، انگار که جای دیگری باشند، جایی که ما میدانستیم نبودند! معطلشدنمان یکطرف و هی اتوبوس آمدن و دخترها را بردن، یک طرف دیگر! تا چهار عصر دربهدرِ اتوبوس و خیابانها بودیم. یعنی سهساعت باطل شد. سهساعت ارزشمند.
- سکانس یازدهم: خرید، راه دراز، دیکتاتور و دیگر هیچ! شبانگاه هشتم فروردینماه.
از پنج عصر آماده مانده بودم که بروم حرم. آمادهی آماده. اشتباه کردم و ماندم. یکی از مسئولینی که به خونسردی شهرهاند، تا بعد از نماز، و حتی بعدتر، طول دادند. مدتی گذشت. هوا تاریک بود. ساعت حوالی هشت. هشت! به مقصد کجا؟ خرید! به سمت یک مرکز خرید دور. با یک مسئول که سرعت مورچه را، سرعت مطمئنه محسوب میکند. اینها، یعنی این آدمها هیچچیز نیستند، مگر خودخواهانی که نمیدانند «ولایتپذیری» چه میشود و اگر خلاف حرفشان را تأیید کنی، ضرورت ولایتپذیری در سفر را بر سرت میزنند. نمیدانند تربیت اسلامی چگونه است. نمیدانند مفاهیم اولیه و قوانین بدیهی یک ارتباط متقابل چیست. نمیدانند و شدهاند رهبر یک گروه. همهی برنامههای دیگران را فدای ترس خودساختهشان میکنند. و در نهایت با طلبکاری، مسبب همهی دیرشدنها، دور رفتنها و اشتباه رفتنها را کس دیگری میدانند و خودشان را ولیای که باید ولایتش را پذیرفت! اینها اسلامنشناسهایی هستند که «کارشناس مسائل دینی» شدهاند و دین را کوچک، احمقانه و عقبافتاده جلوه میدهند.
به یک دوراهی رسیدیم. حاجآقا خسته شدهبودند و میخواستند از مسیر دیگری بروند و به بازار خودشان برسند. هیچکس اجبارش نکرده بود که کل استان را به دنبال یکنفر که یک مرکزخرید را میخواهد، راه بیندازد؛ اما اینکار را کرده بود و حالا آن شخصی که دلش میخواست جایی که میخواهد خرید کند را مقصر نشان میداد. رفتارش زننده بود. من که از پنج غروب خواهان حرم بودهام و تمام خریدهام در کمتر از نیمساعت، از همان بازارهای اطراف حرم، خلاصه میشد، حالا در یک دوراهی مانده بودم. همراه شدن با جمع و حاجآقایی که سرعت مورچه دارند و مغازهگردیشان کاملا بیتعارف و بدون ملاحضات لازمهی رهبری - به معنای مسئول گروه -، دلبخواه خودشان است و یا همراه شدن با کسی که قرار است مرکز خریدی دور را ببیند! حالا بعد از یکماه، خدا را شاکرم که در این دوراهی، سریعاً راه دوم را انتخاب کردهام. راه دوم به معنای آزادی از دست یک تمامیتخواهِ خودخواه بود. تنها راه مقابله با این دیکتاتوری محض. رفتیم. دور شدیم. با حوصلهی تمام، خریدهایمان را انجام دادیم. و نود درصد مسیر را با پای پیاده برگشتیم. با یک دنیا خستگی اما با دل خوش. او با دل خوشی که از خیابانگردی و کشف راهها و چیزهای جدید داشت. و من با دل خوش از اینکه با یک ظالم - چه از روی جهل و چه غفلت - همراهی نکردهام. نکتهی جالبی هم بود. که آنها دیرتر از ما رسیدند؛ با یک دعوای معمولی و یک ضرر بیستهزارتومانی یکی از افراد. تا همهی عمر باید خدا را شاکر باشم که در این دوراهی، راه درست را بر زبانم راند.
در مسیر رفت و برگشت خرید، از خیابانهای اصلی و فرعی زیادی گذشتیم. اما از همان نُه شب، همهجا خلوت و کاملا سوتوکور بود. برخلاف شهر خودمان. البته مغازهها تک و توک باز بودند. اما شهر خوابیده بود. برایم جالب بود. لذت پیادهروی شبانگاهی را برای اولینبار، در همان شب تجربه کردم. یک تجربهی شیرین.
- سکانس دوازدهم: شب تاریک و تاریکی شب؛ بامداد نهم فروردینماه.
ساعت یازده که به محل اسکان برگشتیم، هیچکس ارادهای برای حرم نداشت. دوازده شب که حرم رفتن را یادآوری کردم، همه خسته بودند. برخلاف من که برای اولینبار بیتابی حرمرفتن را تجربه میکردم و با وجود اینکه شب قبل، کم از دوساعت خوابیده بودم، هیچ سنگینیای بر پلکهایم نبود. آنچنان بیدار منتظر باز شدن راه حرم بودم که انگار همان لحظه از خواب عمیقی پریدهام. ساعت نزدیک دو بامداد، بالاخره با سهنفر دیگر اسنپ گرفتیم. هزینهی سههزاروپانصدی اسنپ را آماده گذاشته بودم که قبل از دیگران حساب کنم. در خیابانی که انتهایش گنبدوگلدستههای طلایی حرم برق میزد، بیتاب مانده بودم! وقتی رسیدیم قبل از آنکه متوجه شوم، دیگری حساب راننده را صاف کرد. این گیجی، این سربههوایی، بارها پیش آمده و هربار شرمندگی عمیقی را پیش آوردهاست. از همان لحظهی ورود به حرم، منتظر لحظهای بودم که جمع خارج بشوم و بروم در لاک خودم. لاکی که مدتها انتظارش را کشیده بودم. مدتها دلم را برای شب حرم منتظر گذاشته بودم و حالا دقیقا همانی بود که باید. حال پریشان، تن خسته، چشمهای سنگین، گلوی تنگشده، سردرگمی، ژولیدگی ظاهر، غلوزنجیرها و همه و همه آنشب منتظر یک نگاه بودند. زیارت آخر و خواندن وداع، کم سنگین نبود. تمام خواستههای عمرم را واکاوی میکردم. هیچکدام لیاقت بیان نداشتند. تنها خواستهی لحظهام، سربهراهی بود. مانده بودم با آن حجم از بیراهه رفتنها چگونه باید برگردم. از کجا برگردم. به کدام سو. به کدام مأمن. دلم پرتر از آن لحظه نمیشد. زیارت آخر هم، همانند قبلیها، بی هیچ چون و چرایی، از کنارهی ضریح بیرون شدم. عاقلتر از آن بودم که نرسیدن به خانهش را بهپای شلوغی بگذارم. من که بدون فهم زیارت، یا حداقل بدون فهم ناچیزی از زیارت، نیامده بودم. من میدانستم مقصد ضریح نیست. اما ضریح را نشانه بهحساب آورده بودم. نشانهی خوبی بود. بیرون شدنم شاید استعاره از نااهلیهای بعد زیارت بوده باشد. هرچه بود، دلم را شکسته بود. نماز صبح را، قبل از زیارت آخر در مسجد دودرب خوانده بودم. یکی از معدود مکانهای حرم که هنوز اصالت خودش را حفظ کرده و تن به تجملات نداده است. سادگیاش دلرباتر است از زرقوبرقیهای حرم. دلچرکین از این بیرونشدن، از این لایق نبودن، از این لیاقت نیافتن، از این سوختن و از دست رفتن، بهسمت محل اسکان بهراه افتادم. آخرین قدمهایی که در حرم میزدم را هیچوقت از یاد نمیبرم. خستهتر، بیحالتر، ماندهتر، عاجزتر و درماندهتر از آن لحظات، اگر سراغ هم داشته باشم، باز به پای درماندگی و عجز در حرم نمیرسد. در حرم یعنی در مرکز رحمت. تازه در همین قدمهای آخر بود که به یاد ولادت حضرت جواد افتاده بودم. راه برگشت نمانده بود. همانطور در راه، نجات را میخواستم. نجات!
- سکانس سیزدهم: پیادهروی طولانی صبحگاهی، زیارت دوباره و خریدهای جامانده. صبح نهم فروردینماه.
ساعت به شش نزدیک میشد. قصد کرده بودم که تمام مسیر را پیاده بروم. مسیر کمی نبود. قرار بود حرکت کنیم. با این حالِ گرفته که نمیشد. همینطور که کاشیبهکاشی رد میشدم، جرقهای در دلم زد. نامش را امید میگذارم. آنقدر خوش و ناخودآگاه بود که نمیدانم باز هم تجربهپذیر است یا نه. کمکم یادم آمد که سبد ناقابل سوغاتیهایم کشمش ندارد. چشم به دکانهای تازهبازشده دوختم. بعد از یک قیمت پرسیدن و «برم یه دور بزنم میام» گفتن، نیمکیلو خریدم. پلاستیک کشمش بهدست، همینطور میرفتم. به میدان که رسیدم، گمان کردم که خیلی نزدیک شدهام؛ اما نصف یا حتی بیشتر از نصف راه باقی بود. متعجب از اینکه چرا مسئولین بیخیال شدهاند و تماسی نگرفتهاند، به ساعت نگاه کردم. یکربع به هفت بود که به محل اسکان رسیدم. چند دقیقه قبلتر حدس زده بودم که همگی خواب هستند. و همینطور هم بود. همه خواب بودند. جز مسئول ارشد. و یکی از بچههای تپلمان که او هم مثل من تازه رسیده بود. سنگینیام سبک شده بود و سبکیام سنگین! توصیفش تقریبا ناممکن بهنظر میرسد. حرف در حرف که افتاد گفت دستت به ضریح رسید؟ میدانستم زیارت به اینها نیست. اما چنانچه قبلا در قراردادی نانوشته، دستبهضریح شدن را نشانهای گرفته بودم، دلم، سرم، چشمهایم و تمام راه گلویم سنگین شد. گوشهایم داغ و شاید قرمز. صدایم به وضوح میلرزید. گفتم نه. حرف در حرف افتاد. گفت «صبح باز هم برویم حرم.» ندیده مطمئن هستم که چشمهایم برق زد. دستهایم به هوا پرید و هیکل تپلش را از روی تشکر، دربرگرفت.
بهراه افتادیم برای حرم. یکی از همراهان دیگر، قصد پیاده کرده بود و ما هم با او پیاده رفتیم. اولین موقعیتی بود که نارضایتی شدیدی داشتم. با پیادهروی مشکلی نبود ولی زمان خیلی محدودتر از آنچیزی بود که بخواهیم چهلدقیقهاش را تلف کنیم. به همین منوال و به همین شکل به حرم رسیدیم. هرچه بود و هرچه شد، دستی به ضریح رسید و دلی آرام گرفت. صبحِ قشنگی بود.
بعد از زیارت، هرکس رفت پی کار خودش. من هم رفتم، تا ببینم چهچیزی جامانده است برای سوغات. آخرش هم جز دوتا مهر، چیز دیگری نگرفتم. قصد قرآن داشتم. نمیدانم چرا نگرفتم. هیچوقت نباید شروعهای اینچنینی را نادیده گرفت. نادیدهگرفتن نعمت، آن را از بین میبرد.
- سکانس چهاردهم: دراز کثیف، حرکت، رسیدن؛ نهم فروردینماه.
تا ساعت دوازده، محل اسکانمان تقریباً خالی شده بود. یک سالن درازِ بیانتها، خالیِ خالی. قدمبهقدمش آثار باقیمانده از قوم دانشآموز بود. از کفش و جوراب پاره، تا پوست میوه و تخمه و حتی بخشهایی از غذا. نمیدانم. اما النظافت من الایمان! نمیدانستم آن سالن دراز چطور تمیز خواهد شد. اما هرچه که بود، وحشتناک سخت بود. درازی سالن و تعدد انواع آشغال، سرعت هر حرکتی را میگرفت.
بعد از بدقولیها، اتوبوس آمد. با زحمت زیادی بار سنگین را تا اتوبوس کشاندم. مسئله سنگینی سوغاتیها نبود. سختی اصلی را کتابها ایجاد میکردند. اتوبوس مثل اکثر اتوبوسهای چهلوپنجنفره، تنگ و خراب و خفه بود. از حسنهای بیستوچهارساعت آمدن تا مشهد، طبیعی شدن حالت اتوبوس بود. مسیر برگشت را بدون تهوع بودم. دستاورد خوبی بود. ولی همچنان ساعت اتوبوس باطله محسوب میشد. البته بهجز مدتی که با بغلدستی خوشذوقِ سهتار زنم، بحث و همراهی کردیم. بحث با کسی که با اصول اولیهاش آشنایی دارد، و منکر همهی حرفهایت نیست - و تو هم منکر همهی حرفهایش نیستی - لذتبخش و ثمرده است. غیر این باشد، این بحث اسمش میشود مجادله و بازدهیاش مگر در شرایط خاصی، صفر است.
اوایل شب بود. همان مسئول مشهور و حاشیهساز، موسیقی اتوبوس را بلند کرد. خیلی بلند. صدا بهطرز مسخرهای بلند بود. هیچاعتراضی را قبول نمیکرد. سردرد، یکی را عصبی کرد، حتی عصبانیت او هم کارساز نبود. الان افسوس میخورم که چرا موقعیت به این آمادگی را از دست دادهام. سکوت، عامل مشترک آرامش و آرامش حق طبیعی همهی انسانها. اگر کسی بخواهد با صدای بلند موسیقی، فریاد و یا هرنوع دیگری، آرامش کسی را بگیرد، چگونه خودش را محق جلوه بدهد؟ نمیدانم اما این مسئول خوب میدانست. همهی اوقات طلبکار بود. حتی جایی که باید بدهیاش را میداد! صبح فردای آن روز هم، باز صدای بلند موسیقی بلند شد. نمیدانم. اگر محیط آرام و ساکتی ایجاد کنیم، هرکسی میتواند با هندزفری برای خودش شلوغش کند. اما اگر با بلندگوها، یک محیط را کاملاً شلوغ کنیم دقیقا چگونه باید آراماش کرد؟! زمانیکه هنوز صداگیرمحیط، بهاندازهی هندزفری فراگیر نشده است، عقل حکم میکند که محیط را آرام نگه داشته و به همهی افرادِ شلوغیدوست، هندزفری را نشان بدهیم. و همینطور در زیر پوشش اصطلاحات نامربوط به موضوع، این آزار را توجیه نکرده و خود را طلبکار ندانیم.
از خرابی اتوبوس و ترافیک جادهٔ کرج و خبر رسیدن اتوبوس خانمها که بگذریم، بالاخره ساعت دو بعدازظهر رسیدیم. محل پیادهشدن تقریبا نقطهی بسیار دوری بود تا خانهی من. دلدرد شدید، بار سنگین و مسیری که بالاجبار باید پیاده طی میشد، کلافهام کرده بود. بعد از رسیدن، تقریبا سهروز کامل خوابیدم! یعنی کسالت نمیگذاشت کاری انجام دهم. بهناچار خواب گزینهی مناسبی بود. اما آخرهای این شاهنامه زیاد خوش نیست. من به هدفم نرسیده بودم. نمیدانم چرا فرصتهایم را نادیده میگیرم. فرصتها ابرهایی هستند گذرا. که اگر استفادهشان نکنی، باید حسرتشان را همراهت نگهداری. همانند حالای من.