بودنت هنوز مثل بارونه...
صبح، بعد از کمتر از پانزدهدقیقه پیادهروی، از آن پیادهرویهایی که مدتهاست قیدش را زدهام، به این نتیجه رسیدم که هیچ نمیدانم که چه میخواهم! هیچ نمیفهمم که چه چیزی خواستهام. درد بزرگیست که سالهای عمرت را به فکر آنچه باشی که نیست و بعد از چندسال، حتی نتوانی خواستهات را درک کنی؛ به زبان آوردنش پیشکِش!
دلم گرفته است. امروز شهادت بود. به سال قبل همین مناسبت فکر میکنم. جز نادرستی هیچ نیست. گذشته، با همهی نزدیکیاش، با همهی گذشته بودنش، باز هم عذاب است. ما خودمان را با این جمله که گذشتهها، گذشته است، فریب میدهیم. واقعیت این است که گذشته هیچوقت نمیگذرد! میماند و حال نداشتهمان را میگیرد. مگر آنکه جدی حرکتی را آغاز کنیم. به خودمان تکانی دهیم و بی دوز و کلک، بهدنبال عبرتگیری و اصلاح خودمان باشیم. هرچند که شخصاً تنبلتر از این حرفها هستم!
+ به این نتیجه رسیدهام که هیچچیز بهتر از این نیست که خودم باشم. البته اسم مستعار خوب است. اما وقتی پیدا نمیشود، به زور که نمیشود! بهزودی این وبلاگ روح میگیرد!