ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هست و نیست» ثبت شده است

داره بارون میزنه...

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۵ ق.ظ

این وقت شب، دقیقا همین وقت شب، توی ساعتی که یک ربع به دو مونده، و در حالیکه جز یک چراغ مطالعه هیچی روشن نیست اما به جز صدای تیک‌تاک ساعت، صدای بارون هم میاد، درست وقتی که یک فیلم رو تموم کردم و خب، زیاد به دلم ننشست، آره، دقیقا توی همین حس و حال، دارم به این فکر می‌کنم که اونایی که رانندگی بلد نیستن و یا حتی ازش بدشون میاد دقیقا زمان‌هایی مثل این ثانیه که دلشون می‌خواد منفجر بشن ولی صداشون دیگه به خودشون هم نمیرسه، چیکار می‌کنن؟ توی خواب، توی چیزی که واقعیت نداره، توی دنیایی که بخاطر کوتاهیش، اگه چیز بدی باشه شبیه قفس‌ـه و اگه چیز فوق‌العاده‌ای باشه شبیه شکنجه‌ست، یه چیزی هست که برگ برنده‌ی آرامشه، و اونم با تعجب، سیگاره. نمی‌دونم چرا. بچه که بودم، این لول سفید رو دوست داشتم و شاید این وسیلۀ آرامش کذایی رویاها، از همون تصورات کودکی سرچشمه میگیره؛ اما توی واقعیت، جایی که هرکاری کنی تا عمر داری ولت نمی‌کنه، جایی که بخاطر طولانی و کِش‌دار بودنش، اگه بد باشه شکنجه‌ست و اگه خوب باشه شبیه قفس‌ـه، تا به حال، فقط و فقط یه چیز تونسته نفسم رو جا بیاره و توان مفیدم رو چندبرابر کنه و اونم جز رانندگی، و زمان‌هایی که با سرعت بی‌ترمز، توی یک چندراهیِ چندثانیه‌ای قرار می‌گیرم که بزنم یا بپیچم یا فرار کنم یا اینکه بدتر سرعت بگیرم، نبوده و گمان نمی‌کنم که حالاحالاها، قرار بر ابداع مسکّن جدیدی واسم باشه. البته دوست ندارم اینقدر جفاکار باشم! قبلا، یک لحظه، فکر تو که نه، تصور تو هم کافی بود برام؛ بیش‌تر از کافی...

+ عنوان بخشی از این آهنگ

  • محمدعلی ‌

به صدایت قسم

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۹ ق.ظ

نمی‌دانستم از کجا. نمی‌دانستم از چه وقت. نمی‌دانستم که من به تو رسیده‌ام یا تو به من. هرچه هم که فکرمان را زیرورو کنیم، سودی نمی‌دهد. نه ما و نه هیچ‌کس نمی‌داند که ما از کِی و کجا و چگونه با هم شده‌ایم. اما، انگار که سالیان درازی بود که بودی. که بودم. که با هم، زیر‌سقف آسمان، دقیقا زیر سقف آسمان، در همین هیاهوی معمول شهر، در همین خیابان‌های هرروزهٔ تکراری، در همین هوای نمکین بهار، در همین اوقات روشن، در همین جا و همین لحظه، و در هرجا و هرلحظه، نوای همدلی را نواخته بودیم. آنچنان بود، که انگار جدایمان، متصور نبود و جفت‌مان تک به حساب می‌آمد. سخت در شگفت آن لحظه، و آن آنی مانده‌ام که صدایت در من به تمامی نشست. بی‌نهایت دل‌نشین بود و من بی‌توجه به هرچیز - حتی خودت - به صدایی جان سپرده بودم که صدای هیچ‌کس نبود. اما دریغ که تنها لحظه‌ای بود و آنی، و پس از آن دیگر صدایت، صدای بی‌شریکت، آنچنان در همه‌ی وجودم، به شکلی ماورای تصور، نافذ گشته بود که همه تو بودی و صدای تو و شوق و ذوق و اختیار تو. و شاید که این‌چنین بود. به یقین که این‌چنین بود.

نمی‌دانستم از کجا. نمی‌دانستم از چه وقت. نمی‌دانستم به چه شکل. اما خشنود بودم از این پیوستگی و از این هنگامه‌های بی‌تکرار. دلنشین بودی و باید بدانی که دلنشینی‌ات، چقدر بی‌مقدار است. و همین بود که آخرش، آخرِ آخرش، من مانده‌ام و تنها ته‌مانده‌های صدایت. که بی‌شک، که بی‌رقابت، که بی‌رقیب، که بی‌نیاز از قضاوت، که به حتم و یقین، تنها بارقه‌ای است از تمامی تو و از تمامی تو تنها پرتویی به من رسیده است و این چنین، به شگفت آمده‌ام! 

نمی‌دانستم و نخواهم دانست که تو را خواهم دید یا نه. اما، تو، صدایت را، صدای بی‌مثالت را، به گوش‌های خستهٔ این جهان برسان. با صدای مغلوب‌کننده‌ی تو، امید می‌رود که پستی‌ها و بلندی‌ها، به تمام و کمال، از پا در بیایند؛ بی‌آنکه بخواهند.

 + وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَٰکِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ | الأعراف ۱۴۳
... چوﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺑﺮ ﻛﻮﻩ ﺟﻠﻮﻩ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻠﺎشی ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﻣﻮسی بیﻫﻮﺵ ﺷﺪ...

  • محمدعلی ‌

دل‌بسته‌ی دل‌شکسته شاید!

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ب.ظ

دل‌بسته شدن همیشه هم دلبستگی به یک شخص را شامل نمی‌شود. گسترده‌ترین بُعد دلبستگی، برمی‌گردد به دل‌بسته‌ی یک مفهوم بودن. و هرچه مفهوم بزر‌گ‌تر و عمیق‌تر، دلبستگی هم به همان میزان بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود. اینکه کسی مثل من، دل‌بسته‌ی مفاهیم کوچک و بدیهی می‌شود، تنها تقصیر خودش نیست. ذهنش کوچک شده است. بزرگ‌تر از آن را نمی‌بیند. بزرگ‌تر از آنچه گمان‌ می‌بریم بزرگ است را دیدن، دل بزرگ می‌خواهد که این زمانه شده‌است مانع مسخره‌ی داشتنش. از در و دیوار این روزگار، پوچی و حماقت و پستی و کثافت می‌زند بیرون. این‌که ترکش هیچ‌کدامشان به تو نگیرد، سخت است. شدنی‌ست. اما سخت.

من از قدیم دل‌بسته بوده‌ام به یک مفهوم. روز به روز، با من بزرگ می‌شد. یک‌روزی متوجه شدم که آنقدر بزرگش کرده‌ام، که از تمام توان من هم توانش بیش‌تر شده. زورش آن‌قدر بر همه‌ی قوای صدگانه‌ی منِ کوچک‌ترین انسان، می‌چربد که انگار هیچ‌گاه بدون آن نبوده‌ام. که انگار بدون آن بودن اصلا وجود ندارد. که انگار اصلا از ابتدا بوده است و این منم که بختک‌گونه مزاحمش شده‌ام. آن‌قدر بزرگ شده بود، که جایش را من تنگ کرده بودم. به‌گمانم به قصدِ نابودی‌ام این‌گونه آزار می‌رساند! و الا کم پیش آمده است که چاقو، دسته‌ی‌ خودش‌ را ببرد! 

آن‌قدر از این مفهوم بزرگ‌شدهٔ بی‌وجدان شکست خورده‌ام که دیگر هیچ‌کجای این دل سالم و در امان نمانده است! روز‌ میلاد بزرگْ منجیِ بشریت، در‌ مجلس‌ شادی‌‌اش، در مجلسی که آمدن دلیل برقراری زمین و‌ زمان را جشن گرفته است، در قدیمی‌ترین قرارگاه سالانه، مفهومی به این کوچکی، تو را مشغول کرده باشد، چیزی جز سوختن و‌ نابودی را معنا نمی‌دهد. من نمی‌خواهم نابودی‌ام را بانی شوم. نمی‌خواهم.

  • محمدعلی ‌

بودنت هنوز مثل بارونه...

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ

صبح، بعد از کمتر از پانزده‌دقیقه پیاده‌روی، از آن پیاده‌روی‌هایی که مدت‌هاست قیدش را زده‌ام، به این نتیجه رسیدم که هیچ نمی‌دانم که چه می‌خواهم! هیچ نمی‌فهمم که چه چیزی خواسته‌ام. درد بزرگی‌ست که سال‌های عمرت را به فکر آنچه باشی که نیست و بعد از چندسال، حتی نتوانی خواسته‌ات را درک کنی؛ به زبان آوردنش پیش‌کِش! 

دلم گرفته است. امروز شهادت بود. به سال قبل همین مناسبت فکر می‌کنم. جز نادرستی هیچ نیست. گذشته، با همه‌ی نزدیکی‌اش، با همه‌ی گذشته بودنش، باز هم عذاب است. ما خودمان را با این جمله که گذشته‌ها، گذشته است، فریب می‌دهیم. واقعیت این است که گذشته هیچ‌وقت نمی‌گذرد! می‌ماند و حال نداشته‌مان را می‌گیرد. مگر آنکه جدی حرکتی را آغاز کنیم. به خودمان تکانی دهیم و بی دوز و کلک، به‌دنبال عبرت‌گیری و اصلاح خودمان باشیم. هرچند که شخصاً تنبل‌تر از این حرف‌ها هستم! 

+ به این نتیجه رسیده‌ام که هیچ‌چیز بهتر از این نیست که خودم باشم. البته اسم مستعار خوب است. اما وقتی پیدا نمی‌شود، به زور که نمی‌شود! به‌زودی این وبلاگ روح می‌گیرد! 

  • محمدعلی ‌

پیداش نمی‌کنم...

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ

هرچی فکر می‌کنم نمی‌تونم بفهمم که چی رو گم کردم. بیش‌‌تر که فکر می‌کنم، بیش‌تر نمی‌فهمم که چی رو کجا گم کردم. بین همه‌ی این‌ها بدترین عذاب فکر کردن به اینه که من اصلا داشتمش؟ و بدترش اینه که کجا داشتمش؟

  • محمدعلی ‌

شب‌های خاموش

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۰۳ ب.ظ

همه‌ی این روزهایی که می‌گذرد، یک حرف است که به ذهنم می‌آید و مرا رها نمی‌کند. همه‌ی این روزها در این فکر و خیال به سر می‌برم که این روزهایی که می‌گذرد را قبلا دیده‌ام؟ رنگ آشنایش را کجا دیده‌ام که حالا انگار بخواهم گمگشته‌ای را پیدا کنم، حیرانش مانده‌ام؟! سردی این هوا و تیرگی ابرها، دقیقا مرا به کجا می‌برد که اینقدر ترسناک و دلگیر است؟ خانه‌های قدیمی چه؟! دیگر کم کم دارد سخت می‌شود تاب آوردن همه‌ی این‌ها با هم. 

  • محمدعلی ‌

سرد و بی‌روح

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ق.ظ

و زندگی آدمی در چه ساعات غریبانه‌ای سر می‌شود، از آن هنگامی که وجودش را در گذشته و حال و آینده صرف کرده است، بی‌آنکه بتواند آرامشی را به‌دست آورد. هیچ‌زمانی نیست که احساس نکند گمگشته‌ای دارد. که احساس نکند جامانده‌ای دارد. که احساس نکند جا مانده است. 

زندگی تلخ می‌شود و بی‌هدف. پوچ می‌شود و زودگذر. وهم می‌شود و خیال و مجاز و بی‌پایه می‌شود همانند ابر. اگر او نباشد!

  • محمدعلی ‌