داره بارون میزنه...
این وقت شب، دقیقا همین وقت شب، توی ساعتی که یک ربع به دو مونده، و در حالیکه جز یک چراغ مطالعه هیچی روشن نیست اما به جز صدای تیکتاک ساعت، صدای بارون هم میاد، درست وقتی که یک فیلم رو تموم کردم و خب، زیاد به دلم ننشست، آره، دقیقا توی همین حس و حال، دارم به این فکر میکنم که اونایی که رانندگی بلد نیستن و یا حتی ازش بدشون میاد دقیقا زمانهایی مثل این ثانیه که دلشون میخواد منفجر بشن ولی صداشون دیگه به خودشون هم نمیرسه، چیکار میکنن؟ توی خواب، توی چیزی که واقعیت نداره، توی دنیایی که بخاطر کوتاهیش، اگه چیز بدی باشه شبیه قفسـه و اگه چیز فوقالعادهای باشه شبیه شکنجهست، یه چیزی هست که برگ برندهی آرامشه، و اونم با تعجب، سیگاره. نمیدونم چرا. بچه که بودم، این لول سفید رو دوست داشتم و شاید این وسیلۀ آرامش کذایی رویاها، از همون تصورات کودکی سرچشمه میگیره؛ اما توی واقعیت، جایی که هرکاری کنی تا عمر داری ولت نمیکنه، جایی که بخاطر طولانی و کِشدار بودنش، اگه بد باشه شکنجهست و اگه خوب باشه شبیه قفسـه، تا به حال، فقط و فقط یه چیز تونسته نفسم رو جا بیاره و توان مفیدم رو چندبرابر کنه و اونم جز رانندگی، و زمانهایی که با سرعت بیترمز، توی یک چندراهیِ چندثانیهای قرار میگیرم که بزنم یا بپیچم یا فرار کنم یا اینکه بدتر سرعت بگیرم، نبوده و گمان نمیکنم که حالاحالاها، قرار بر ابداع مسکّن جدیدی واسم باشه. البته دوست ندارم اینقدر جفاکار باشم! قبلا، یک لحظه، فکر تو که نه، تصور تو هم کافی بود برام؛ بیشتر از کافی...
+ عنوان بخشی از این آهنگ