آخرین شمع
۱. چند روز است که خیر سرمان آمده بودیم تو را کنار بزنیم. تویی که خیالانگیزترین منظرهی دنیا را به سخره گرفتهای. تویی که زیباترین نماها را تهی کردهای. چند روزی است که میخواستیم خیر سرمان کنارت بگذاریم. از در بیرونت میکنیم از پنجره میآیی؟ قحطی زمان بود که یکراست آمدی و خوابمان را چنان دلربا کردی که دیگر بیداری به سرابی بیش ماننده نیست؟ قحطی شیوه بود که در لباس دلبرترین منش خودت - همان عتابهای مهارنشدنی - وارد شدی؟ همین کارها را میکنی که سراسر رخوت میشویم دیگر. چند روزی بود که میخواستیم خیر سرمان کنارت بزنیم. همینطور بیملاحظه آمدی وسط گود که چه؟ متقاطع لعنتی نافهم. (این حرفها عاشقانه نیست. هیچ ربطی ندارد...)
۲. قرار است چند روز اطرافم خلوت شود. از سکوت وهمانگیز اینجا متنفرم. میروم. از این سکوت میروم.
۳. متنفرم از اینکه الان دیماه است و من هنوز اینجا میپلکم و چرتوپرت مینویسم. متنفرم از اینکه الان دیماه است و من هنوز نتوانستهام بر خودم مسلط شوم؛ به نسیمی دگرگون میشوم و به حرفی از هم میپاشم و به گرمیای تب میکنم و به سردیای لرزم میزند. متنفرم از اینکه الان دیماه است و من هنوز اینچنینم. متنفرم از اینکه هنوز اینچنینم.
۴. اینکه تو منتظر بمانی و هیچ نشود، دوباره منتظر بمانی و دوباره هیچ نشود؛ ناامیدکننده است. دل و جانت را تیره میکند. شکستپذیرت میکند. زمینت میزند. من دیگر منتظر نمیمانم. دیگر نمیتوانم منتظر بمانم. منتظر بمانم با کدام امید؟ با کدام نشانه؟ با کدام کورسوی نوری که دلم قرصش شود؟ من دیگر منتظر نمیمانم. شروعش میکنم. خودت کاتالیزگرش باش.
۵. پیشنهادم این است که این آهنگ را از زندوکیلی بشنوید!