ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۵۱ مطلب با موضوع «روزانه‌ها» ثبت شده است

آخرین شمع

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۳۵ ب.ظ

۱. چند روز است که خیر سرمان آمده بودیم تو را کنار بزنیم. تویی که خیال‌انگیزترین منظره‌ی دنیا را به سخره گرفته‌ای. تویی که زیباترین نماها را تهی کرده‌ای. چند روزی است که می‌خواستیم خیر سرمان کنارت بگذاریم. از در بیرونت می‌کنیم از پنجره می‌آیی؟ قحطی زمان بود که یکراست آمدی و خواب‌مان را چنان دلربا کردی که دیگر بیداری به سرابی بیش ماننده نیست؟ قحطی شیوه بود که در لباس دلبرترین منش خودت - همان عتاب‌های مهارنشدنی - وارد شدی؟ همین کارها را می‌کنی که سراسر رخوت می‌شویم دیگر. چند روزی بود که می‌خواستیم خیر سرمان کنارت بزنیم. همینطور بی‌ملاحظه آمدی وسط گود که چه؟ متقاطع لعنتی نافهم. (این حرف‌ها عاشقانه نیست. هیچ ربطی ندارد...)

۲. قرار است چند روز اطرافم خلوت شود. از سکوت وهم‌انگیز اینجا متنفرم. می‌روم. از این سکوت می‌روم. 

۳. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز اینجا می‌پلکم و چرت‌وپرت می‌نویسم. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز نتوانسته‌ام بر خودم مسلط شوم؛ به نسیمی دگرگون می‌شوم و به حرفی از هم می‌پاشم و به گرمی‌ای تب می‌کنم و به سردی‌ای لرزم می‌زند. متنفرم از اینکه الان دی‌ماه است و من هنوز این‌چنینم. متنفرم از اینکه هنوز این‌چنینم.

۴. اینکه تو منتظر بمانی و هیچ نشود، دوباره منتظر بمانی و دوباره هیچ نشود؛ ناامیدکننده است. دل و جانت را تیره می‌کند. شکست‌پذیرت می‌کند. زمینت می‌زند. من دیگر منتظر نمی‌مانم. دیگر نمی‌‌توانم منتظر بمانم. منتظر بمانم با کدام امید؟ با کدام نشانه؟ با کدام کورسوی نوری که دلم قرصش شود؟ من دیگر منتظر نمی‌مانم. شروعش می‌کنم. خودت کاتالیزگرش باش.

۵. پیشنهادم این است که این آهنگ را از زندوکیلی بشنوید!

  • محمدعلی ‌

شما صحبت کنید

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

امروز تقریبا اینجا یکساله شد و عمر وبلاگ‌داری من، حدوداً به سه‌ونیم رسید. برام صحبت کنید. از خودتون، از زندگی، از «دونیا یالان دونیادی»، از اینجا، از من، از هرچیزی که دوست دارید، بگید.

می‌شنوم :)

کامنت‌ها به‌صورت خصوصی باز هست.

  • محمدعلی ‌

یک یادآوری خیلی کوتاه

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۹ ق.ظ

من سیر نمی‌شوم.

  • محمدعلی ‌

روح‌مان می‌رفت، جسم‌مان می‌ایستاد!

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۳ ب.ظ

و من این جسم را خواهم کشت.


+ عنوان تغییرداده‌شده‌ی متن قالب سفید یک وبلاگ دیگر است که بخشی از یک آهنگ است. عالی بود.

++ منظور خودکشی نیست :|

+++ جمعه‌ی خوبی را برایم آرزو کنید و همینطور دعایم کنید که بتوانم بر این سنگینی فایق بیایم.

++++ چند روزی می‌شود که می‌خواهم چندصفحه‌ی یک رمان را مرور کنم. وقت نمی‌شود! آخرش تبلت را می‌برم و وسط اضافه‌گویی‌های ادبیات، رمانم را می‌خوانم :|

  • محمدعلی ‌

این صدا عنوان نمی‌خواهد!

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۶ ب.ظ

۱-۱. یک نفر هست که باید به او بگویم که، این صدا نباید برای تو باشد! من این صدا را در دیگرکسی می‌جستم. یافتنش در تو، لطفی ندارد.

۱-۲. من کاملا این پتانسیل را دارم که از راه صوت به عشق برسم.

۱-۳. ای بر پدر آن‌کسی که ویس فرستادن را ایجاد کرد. نور به قبرش ببارد!

۱-۴. راستش را بخواهی کمتر از نصف حرف‌هایت را فهمیدم. مشغول شنیدن صدایت شده بودم. صدایت در من به تمامی می‌نشیند لعنتی! (همانند صدایی که در این پست گفته‌ام)

۱-۵. مراقب صدایت باش. هرچند که نمی‌بایست مال تو باشد. همین‌قدر خودخواهانه!

  • محمدعلی ‌

هیچی، مطلقاً هیچی روی روال خودش نیست. زوار همه‌چی در رفته. همه‌چی شکسته و خُرد شده و دیگه هیچی نیست که اونطور که بود، مونده باشه. تسلطم، امیدم، اعتمادم، زمانم، ذهنم، نظمم، اعتبارم، برنامه‌م، همه‌چی داره به قهقهرا میره و از دستم هیچ کاری برنمیاد. شدم یه تماشاچیِ احمق که وقتی کل اطرافش رو آتیش از بین می‌بره، هیچ واکنشی نشون نمیده و فقط زل میزنه به صحنه‌ی کوفتی اجرا. قوری رو دادن دستم و من زدم شکوندم و حالا، نه طلبکارم و نه حس بدهکاری دارم. مات زل زدم به خرده‌ها و میگم میشه یکی بیاد بهشون چسب بزنه؟ همین‌قدر مسخره. همین‌قدر منفعل. همینقدر درجازننده. نشستم ثانیه می‌شمارم و میگم میشه برگرده؟ برگرده دوسال و چندماه قبل؟ میشه این همه، خواب باشه؟ نشستم و فقط توهم میزنم. مثل منگ‌هایی که مواد بهشون نرسیده. به ته راه نگاه می‌کنم و ناامید میشم. به خودم نگاه می‌کنم؛ خودِ الانم. خودِ گذشته‌م رو از خودِ الانم طلب دارم. هیچوقت می‌تونم این بدهی سنگین رو صاف کنم؟ نه. یخ میزنم. مغزم خشک میشه. دو بعلاوه دو رو نمی‌فهمم. زندگیم هیچ مکانیسم و سازوکار مشخصی نداره الان. خودم شکوندمش. همه‌چیزش رو. همه‌چیزش رو. میشه یکی پیدا بشه این خرده‌ها رو به هم بچسبونه؟

(منظورم عقب‌افتادگی درسی نبود.)

  • محمدعلی ‌

در شبانگاهی بارانی

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ

۱. باشد! یک هیچ به نفع تهران. انقلاب و ولیعصر و بعضی فرعی‌هایشان از سعدی دل‌انگیزترند. 

۲. کاغذ کاهی هم گران است. وقتش رسیده یک شرکتی، کارخانه‌ای چیزی بیاید ابتکار خرج کند و فسفر بسوزاند و دوباره چرخه‌ی نوشتن بر روی پوست حیوانات را احیا کند!

۳. کوه کتاب‌هایم، مهمان‌ها و واردشوندگان به اتاقم را می‌ترساند! می‌توانم سوگند یاد کنم که اگر به اندازه‌ی نیمی از این‌ها، کتاب‌های بهتری (واقعی‌تری) خوانده بودیم، هرکداممان یک چیزی می‌شدیم! برایم جذاب است که چگونه شخصیت‌های جوانِ «شرلی»، اینگونه با معلومات هستند. یکی می‌گفت حتما چون کنکور و کتب کمک‌آموزشی نداشته‌اند.

۴. حتما پی‌نوشتِ صفحه‌ی «درباره» را بخوانید! هشت-نُه ماه قبل باید می‌نوشتمش. (به خودآزاریِ مزمن مبتلا شده‌ام انگار! چندین ماه این جملکِ کلیشه‌ایِ هدر را تحمل کرده‌ام.) جدای از دوچرخه و موتورسیکلت، اگر سیستم اضافه‌ای هم داشتید، پذیراییم. :))

۵. اولین خرید سن قانونی‌ام، به سیمکارت رسید. البته خرید که نه. تحویل گرفتن، وصف بهتری‌ست. شماره‌ش را دوست دارم. چرا؟ چون سریع حفظ شده‌ام.

۶. به کسی که پیشنهادی در راستای بیداری صبحگاهی بدهد و راهکارش عملی شود و من را (کوآلا را) سر صبح برخیزاند، یک دستگاه روان‌نویس اهدا می‌شود!

  • محمدعلی ‌