در پگاه به تهران شدیم
صبح زدم بیرون. قرار گذاشتم با یکی که بیاد کتاب ردوبدل کنیم. کم از هشت بود که رسیدم سر میدون. دیدم نمیاد، گفتم ولش، میریم میچرخیم. و چرخیدم. وقت چرخیدن نداریم ما که! بارون هم بود. ولیعصر رو متر کردم. و باز هم توی راه ازم آدرس پرسیدن :| من توی شهر خودم، آدرسدهِ خوبی نبودم، با اینکه بلد بودم! حالا اینجا هر روز مشتری دارم. و چه آدرسدهِ خوبی شدم! آره دیگه. کار نیکو از پر کردنه. پرسید امیرکبیر؟ گفتم بالاتر. دیدم که بسته بودا. ولی نپرسید بازه یا نه که. اصن شاید با خود امیرکبیر کار نداشت. خلاصه متر کردم. از متر کردن چیزی درنیومد. جالب بود که توی ولیعصر هم کوچه رشت داریم و هم کوچه گیلان. مسئول خیابون علاقهی زیادی به خطهی شمال داشته، علیالخصوص گیلان! پیشنهادم برای اسم کوچههای بین این دو کوچه، صومعهسرا و فومن و شفت و ماساله. ماسوله یادتون نره. مرسی اه. آره خلاصه. متر رو بستم گذاشتم جیبم، وایسادم گوشه میدون، زل زدم تو چشم مردم. چقدر مردم :)) رفتم زیرگذر؛ خودش یه شهرکه اصن! چقدر باصفا بود زیرگذر ولیعصر ولی. حال کردم باهاش. جون میده روزای خلوت بهاری، که یه نیمچه نسیمی هم میوزه و یه نیمچه آفتابی هم میزنه، بشینی اونجا کتاب بخونی. یه جای دیگه هم جون میده! وسط بلوار کشاورز. خیلی شگفتانگیزناکانه بود. اصن همچین صحنههایی توی تهران به اندازهی کافی شگفتانگیزناک هست! عکس هم گرفتم، ولی بیکیفیته. ایشالا بار بعد. زیرپام علف سبز شد. اومد؟ نیومد؟ اومد. فقط من نفهمیدم که چرا مزدا تیری بخاطر صدتومن این همه دردسر تبادل کتاب به خودش داد؟ عجب روزگاریه. اعصاب متر کردن دیگه نداشتم. نشستم سر جای ناتوانان و سر کوچه پیاده شدم. هنوز آفتاب جون نگرفته بود که برگشتم.