ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اینترست۱۴» ثبت شده است

Rage, rage against the dying of the light

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

ثانیه‌های آخر، ثانیه‌های مهمی‌اند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازه‌ی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که می‌کنم، می‌بینم اگر این نباشد، فانتزی می‌شود. فکر کنید، همه‌چیز، همین‌قدر بی‌هوده باشد، همین‌قدر خشن و خشک و سریع؛ آن‌وقت، چه می‌خواهد قضاوت شود؟ پس آن نیم‌لرز‌هایی که بر دل می‌افتد چه؟ آن‌ها به کدام قلم روایت می‌شوند؟

ثانیه‌های آخر را می‌گذرانم. آخرین لحظاتی که می‌توانند همه‌ی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب و تبدیل» را اولین بار، با صفایی یاد گرفتم. برایم هنوز هم کامل جا نیفتاده است. اما، بسیار حقیقت دارد!! چیزی است که در کنج دل‌های خسته، نور می‌دواند. 

این لحظات، می‌توانند همه‌ی گذشته را تبدیل کنند. می‌توانند من را، منِ نادرست را، به درست بدل سازند. من این لحظات را تمام و کمال می‌خواهم. من این لحظات را شریک نمی‌شوم. با هیچ‌چیز و هیچ‌کس. دلم با شک همراه نیست. دیگر دست و دلم به شک و تردید نمی‌رود! من یک سلام می‌خواهم. «می‌خواهم». 

دعایم کنید.

+ عنوان، متنی عالی است. معنای شعر کاملش را نمی‌دانم. اما این بخش، عالی است. عالی. 

  • محمدعلی ‌

تا شاید زمستان من سر آید...

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

نزدیک ۹ شب است. امروز هوا، همانند اکثر روزهای قبل، خیلی دلنشین بود. اواخر زمستان و اوایل بهار تهران، به مراتب از هوای دلنشینِ رشت، دلنشین‌تر است. امروز، استثنائاً، راضی بودم. و این برای من، بسیار ترسناک است. سال‌ها می‌گذرد از روزهایی که از خودم راضی بوده‌ام. نوشتن را تا حدودی از یاد برده‌ام. این را وقتی فهمیدم، که این آهنگ چارتار را شنیدم، و بعدش، از نوشتن لبریز بودم، از خاطره‌ی او، خاطره‌ی پاک او، لبریز بودم، اما انگار که سد بزرگی مانع باشد، هیچ نمی‌دانستم که جمله‌ی اولم چگونه است و جمله‌های بعدی هم، بدتر از جمله‌ی اول! پس نمی‌توان انتظار داشت، که امشب را، بنویسم. این آرامش را. و این ترس و اضطرابی که تک تک لحظاتم را محاصره کرده و امانم نمی‌دهد. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. امروز دل را به دریا زدم، و یک لیوان قهوه‌ی فوری خوردم. مدت‌ها پرهیز کرده بودم. امروز، همه‌ی دلایلم را باختم. مدت‌ها است، که کم کم، دارم همه‌ی دلایلم را، در همه‌ی باره‌ها، می‌بازم. و چقدر باختن، تلخ است. و چقدر باختن تلخ است. من هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم، که همه‌ی عمر، گرد چیزی گشته باشم، دل به چیزی بسته باشم، در پی چیزی بوده باشم، که این‌قدر خرده‌شیشه دارد. همیشه، همیشه، با لحنی محکم و چشم‌هایی که از تحیر و تأکید اشکبار و گرد شده‌اند، مؤکداً می‌گفتم که نه، من در ابتدا خوب خواسته‌ام. اما حالا، حالای حالا، که گذشته‌ام را برانداز می‌کنم و در عادت‌های قدیمی‌‌ام سرک می‌کشم، می‌بینم که نه. من، سرتاپا، یک کرباس بوده‌ام! همیشه همین بوده‌ام. همیشه. و این خیلی خیلی زیاد ترسناک است. چون، کسی که «همیشه» چیزی بوده باشد، خیلی سخت است که بخواهد زین پس، آن نباشد. خیلی سخت. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. هوا خوب است. شاید امشب، ستاره‌ها را بهتر ببینم. و بهتر بترسم. و بهتر درک کنم که کجا هستم. و بهتر درک کنم که چه کرده‌ام. شاید امشب، بشود کمی، فقط کمی، ابر عادت کناره بگیرد و به واقعیتی که در مخیله‌ام بوده، بهتر واقف شوم و باز بهتر بترسم و بهتر بدانم که چه راه سخت و احمقانه‌ای را بر خود تحمیل کرده‌ام. و البته شاید بهتر بفهمم، که هرکس، سختی‌ای دارد و چه خودکرده، چه دیگرکرده، این سختی آنِ اوست و گریزی نیست. و هیچ‌کس، هیچ‌کس، بی‌سختی نبوده است. چه خودش بانی باشد، چه نباشد. دو سه روز پیش، مواجهه‌ی نزدیکی با واقعیت وجودم داشتم. واقعیتی که آن‌قدر با عادت‌ها پوشیده شده بود، که دیگر احساسش نمی‌کردم. و راستش، در این مواجهه‌ی نزدیک، یک لحظه خشک شدم. و بعدش، بعدش دوباره همان بودم. این عذاب بزرگی‌ست که دوباره «همان» بودم.

و حالا، ساعت از ۹ شب گذشته است. کاش صدایم بزنی

  • محمدعلی ‌

چند یادداشت کوتاه

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ

۱. گمان می‌کردم که روزی از تکرارها خسته شوم. دست بردارم. گمان بیهوده‌ای بود. 

۲. احمقانه‌ست. ثانیه‌هایم را می‌شمارم! با همه عصبانی‌ام! ادای حال خوب و آرامش بی‌بدیل را در می‌آوردم قبل از این. دیگر نمی‌کِشم. حیف است که بی‌آنکه غرورم را بچشید، مغرورم بخوانید!

۳-۱. صدایش را در نیاورید، ولی من شدیداً از خودم و آنچه باید باشم، عقب افتاده‌ام. شدیداً. نه فقط درس. 

۳-۲. دقیق‌ترش می‌شود دقیقا دو سال و شش ماه. 

۳-۳. لعنت به آن تابستان لعنتی. 

۴. موسیقی تو، بهترین موسیقی دنیاست. هرچند که کاش از آن تو نبود!

۵. این روزها، غذای زیاد خوردن عصبی را بهتر درک می‌کنم. سردرد را هم. 

۶. باورتان می‌شود که من چندین و چندبار یک سکانس اینترستلار را دیده‌ام و باز هم سیر نشده‌ام؟ من، که اگر چیزی را (حتی یک کلمه را) زیاد تکرار کنم، برایم پوچ و بی‌معنی می‌شود. اما این یکی دقیقا وضعیت من است. 

چشم‌های خیره به موقعیت، وضعیت لحظه به لحظه‌ی من است!

- Its not possible.

 + No, its necessary.

هرکسی که من را، ویژگی‌های رفتاری‌ام را خوب بشناسد، سابقه‌هایم را بداند، خواهد گفت که این ممکن نیست. اما نه، این ضروری است. ضروری است. ضروری. ضروری‌تر از هرچیز دیگری در این دنیا. حالا منظور از «این» چیست؟ بماند.

۷. هوای تو همیشه پاک است. خیالت تخت. هروقت تیرگی دیدی، بدان که این هوا، هوای تو نیست. سراغش را نگیر. از پی‌اش نرو. منتظر بمان. منتظر. که من هم از منتظرانم! شاید یک روز. شاید یک لحظه. کسی چه می‌داند؟ 

+ ارسال نظرات تا اطلاع ثانوی، صرفا به صورت خصوصی امکان‌پذیر است! 

  • محمدعلی ‌

گریز محال

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

همیشه انباشت سوالات آزارم داده. جواب‌هایشان را دست‌نیافتنی می‌دیدم. راهم را تودرتو نشان می‌دادند؛ طوری که آغاز و پایان راه را شناختن، برایم مضحک می‌شد. از این رو همیشه به فراموشی یا «فعلا نیازی به دانستنش نیست» یا به جواب‌های دم دستی اکتفا کرده‌ام. از این ابهام می‌ترسیده‌ام. از بیش‌تر و بیش‌تر دچار ابهام شدن، از گیج شدن، از در رفتن تعداد موضوعات مبهمم، واهمه داشته‌ام. هیچوقت دنبال پرسش نرفته‌ام. منظورم، پرسش از دیگران نیست. هیچ‌کسی نمی‌تواند کمکم کند. من از بیان سوالات (یا بهتر است بگویم ابهاماتم) ناتوانم. هیچوقت به دنبال پرسش از خودم نرفته‌ام. می‌ترسیدم و می‌ترسم که گیج شوم. که پوچ شوم. که هیچ شوم. که دیگر نتوانم دلیلی برای دم بعدی بیابم. می‌بینید؟ حتی حرف زدن از آن برایم آن‌چنان است که شرح نتوان داد. نتیجه‌ی انباشت سوالات امروزم، این بود که ساعتی بنشینم به پای فیلمی تکراری. فیلمی که همیشه برایم پر از سوال است. پر از ابهام است. پر از چرا و چگونه و خب که چه و پس که چه و کجا، است. مسخره نیست؟ من از سوال به سوال فرار کرده‌ام. از ترس به ترس. از تاریکی به تاریکی. از ابهام به ابهام. از ... . هل من ناصر ینصرنی؟ نه. این ندای درون من نمی‌تواند خطاب به آدمیان باشد. انسان خودش در خودش گیر است؛ دست دیگری را گرفتن، پیشکش. این ندا، خودش یک ابهام دیگر است که تمام‌شدنی نیست. که تمام‌شدنی به نظر نمی‌آید. من در درون ابهام، از ابهام کمک می‌خواهم که منِ مبهم را روشن کند! حتی خود «روشنی» یک ابهام دیگر است! همین‌قدر مجهول. همین‌قدر ناشناخته. همین‌قدر نادانسته.

هل من ناصر ینصرنی؟

+ هارب منک الیک.

  • محمدعلی ‌