ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

خو گرفتگی‌ها

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ

«کوچ» واژه‌ی غریبی است. تمام کسانی که دچار مهاجرت، کوچ و ترک محلی که مدت‌ها در آن بوده‌اند، شده‌اند، به خوبی غربت نهفته در این کلمات را مشاهده می‌کنند. مادامی که آدمی به محل خود، خو نکند، غربتِ جابه‌جایی برایش نامفهوم است. من به این شهر خو کرده بودم. به هوای دلگیرِ لعنتی‌اش. به لحظه‌هایی که نرسیدن‌های زیادی را در گوش‌هایم فریاد می‌زنند. به صدای گویش محلی مردم محل. به صمیمیتی که در «گیلکی» نهفته است؛ طوریکه انگار دو فرد با این گویش در هرکجای دنیا، به‌تازگی فهمیده‌اند که با هم پسرخاله بوده‌اند و نمی‌دانستند! به آدم‌هایی که اغلب هرچه بودند، پلید و بد ذات نبودند. به درختانی که به‌موقع سبز می‌شدند و زردی‌شان، دلنشین بود. به پارکی که هرچند با سستی‌ها از هوای لطیفش بهره نبردم، اما خاطرات فشرده و تنهاییِ زیادی را در خودش دارد. به کتابخانه؛ که با تمام کوچکی‌اش، نادانی‌ام را جلوه‌گر بود. به آن خانم دستفروشی که به تقریب هر روز، از کنارش رد می‌شدم و شاید گمان کرده باشد که توجهی نداشته‌ام، اما بیش از هرچیزی در خیابان متوجه‌اش بوده‌ام و می‌خواستم تا راز این سکوت و صبر طولانی و وقار دائمی‌اش را کشف کنم. به سکوت صبحگاهی شهر. به پیوستگی رفت‌وآمدها. خو کرده‌ام به نزدیکیِ بازار! به عطر راسته ماهی‌فروش‌ها؛ و دخترکانی که بینی‌شان را می‌گیرند تا عطر راسته، آزارشان ندهد! به ضرباهنگ ساعت شهرداری؛ به شش‌بار نواختنش در شش صبح! به عابربانک‌های خاطره‌دار و قدیمیِ سبزه‌میدان. به سبزه‌میدان! به تمامی خیابان‌ها؛ به لاکانی، به سعدی، به معلم، به بیستون، به شریعتی، به مطهری، به حافظ، به آزادگان، به علی‌آباد. به کوچه‌هایی که وسعت خاطراتشان از وسعت بزرگترین خیابان‌های کشور، بیش‌تر است. به هرازگاهی دیدنِ ساختمان «مرصاد»، «بی‌بی رقیه»، «پارک نیکمرام»، «مدرسه سرافراز»، و دیدن ساختمان‌های دیگری که جزو خانه‌های دوست‌داشتنیِ من‌اند؛ «ساختمان رز»، آن یک طبقه‌ای که پشت پنجره‌های دولنگه‌اش گلدان است و رنگ پرده‌هایش سفید نیست!، آن ساختمان پنج‌طبقه‌ای که باید همه‌اش را یک‌جا خرید، آن ویلایی که آخر یک بن‌بستِ خوش‌ترکیب بود، و همینطور خانه‌ای که در آن بن‌بستِ ترسناک وجود داشت و چند مورد دیگر! خو کرده‌ام به خواندنِ شهرم؛ بنشینم گوشه‌ای، و بخوانم شعرهای ناتمام آسمانِ دل‌گرفته‌اش را. خو کرده‌ام به برف‌های بلندی که هر چندسال می‌بارند. به سرمای لرزاننده‌ای که هرساله هست. به بادهای بهاری، به شکوفه‌های سفید. به وزش دلنشین نسیم، در صبح‌های تابستان. به سردی ناگهانی پاییز. خو کرده‌ام. و حالا، خو کرده‌هایم را ترک خواهم کرد؛ تا شاید بیاموزم که دیگر به چیزی خو نکنم. خو کردن، خوب نیست. جدایی از خوگرفتگی‌ها، همانند سرمای پاییزی رشت، ناگهانی و بی‌ملاحظه است.

  • ۹۷/۰۷/۱۹
  • محمدعلی ‌

رشت

نظرات  (۲)

آدمی‌زاد یه هفته هم یه جا بمونه خو می‌کنه بهش و دل کندن سخت میشه براش
مثل من که الان تو قطارم و دلتنگ جایی‌ که این هفت روز بودم
پاسخ:
آخخخخخخ! مشهد بودید. یادمه پستتونو خوندم و با خودم گفتم فلان کار رو انجام بدم و بعد بیام به یه شکل متفاوتی التماس دعا بگم؛ که یادم رفت :)))
  • פـریـر بانو
  • می‌فهمم. کاملا...
    و می‌دونم چجور حس غربتی رو قراره تجربه کنی
    و البته می‌دونم که خیلی زود به شهر جدیدت هم عادت می‌کنی
    و یه روزی هم اگر بخوای برگردی به دیار خودت یا بری جای دیگه، دلت برای شهر و حتی اعصاب‌خوردی‌هاش هم تنگ می‌شه.

    سعی کن حالت رو خوب نگه داری. ؛)
    خودت نمی‌تونی بگو ما وارد عمل شیم خوبت کنیم؛ کتکی، ماهیتابه‌ای، دسته بیلی چیزی... :))
    پاسخ:
    من تجربه مهاجرت دارم. و با توجه به اون تجربه؛ هیچ هم زود به شهر جدید عادت نمی‌کنم -_- البته تهران یخورده فرق داره. ولی خب، من کلا آدم ثباتم. :دی با تغییرات این‌شکلی دیر سازگار میشم :))

    سعی می‌کنم :دی