رنگ امید
مینشیند نفسی چاق کند. راه را که میبیند، دهانش خشک میشود. سرش درد میکرد. تبش تند بود. بدنش سرد، عرق میریخت. نمیدانست به کجا خواهد رسید. از راه نمیهراسید، اما از مقصد، وحشت داشت. دیواری که کنارش بود، انگار که هزارسالی باشد که از مرگش میگذرد، کجکی لم داده بود. انگار که بخواهد او را در دم، ببلعد. بلند شد. نفسش هیچوقت چاق نمیشد، اما عادت داشت که برخیزد. بلند میشد و به راهی که باقی مانده بود، فکر میکرد. به این که چرا میداند چگونه برود، اما آنگونه که میداند نمیرود. فکرش را به جایی نمیبست. انگار که رود را مانند باشد، جریان داشت. اما این جریانها، به سیالی نیاز دارند. سیالش، امید بود. امید همهچیزش را به راه میانداخت. در مسیر، این امید بود که او را مینشاند و بلند میکرد. گاهی که امیدش ته میگرفت، فکرش هم خشک میشد. گیر نمیکرد؛ که اساساً دیگر فکری وجود نداشت. انگار کن که زایندهرود. تا هست، هست. خشک که میشود، انگار که نبوده و نخواهد بود. ناامیدی طعم خوشی نداشت. هربار ناامیدی او را احاطه میکرد، زمین میخورد. هربار محکمتر. اگر با همان خشکیزدگی بلند میشد، اینبار دوچندان میشکست. گویی که هرگز نمیتواند شکلش را بسازد. گهگاهی، نور خورشیدی، باد بهاری، عطر خوشی، نزدیکی یاری، صدای سازی و یا نگاه خیرهی پیرسالی، فکرش را به سیال جوشانی متصل میکرد. امید، فکر را میراند. راهی انتخاب میکرد و بیراههی ناامیدی را پشت سر میگذاشت. این چرخهها تمام نمیشوند. ولی او چرا. همین، او را میآزرد. که افتاده است روی یک دور. شاید یک دور باطل. از امید به ناامیدی میرسد و در ناامیدی به امید. خودش هم درکی از چگونگی این چرخشها نداشت. سر بزنگاهها، مات و مبهوت نگاه میکرد که این چرخ، چگونه میچرخد. گاهی به سوی امید. گاهی به سوی ناامیدی. گاهی خسته. گاهی شورانگیز. اما فقط یکبار، فهمید سازوکارش چگونه است. البته فکر میکرد که فهمیده است. گمان میبرد، که این آخرین دور ناامیدی را هم گذرانده و زین پس، تنها در امیدی که آشنا بود، غوطه میخورد. میخواست صدایش را بلند کند. مردم را از بیخبری نجات دهد. امید را رنگی کند و جلوی چشمهای خاکسترزده بنشاند. از تمام وجودش، زندگی را حس کرد. اما ندید. هیچ ندید. گمان برده بود که چرخشِ چرخ را فهم کرده، زندگی را بر وفق مراد میکند؛ اما نه. چرخ چرخید. اما اینبار، نه به سوی امید و نه به سوی ناامیدی. نه شورانگیز بود و نه کسالتبار. چرخ چرخید. و او، آخرین نگاهش، در زیر این چرخ زمان، بیآنکه خواهان چیزکی باشد، تنها، به یک آبی بیکران، دوخته شد. فکرش هم. سیال وجودش، امید حیاتش، به جریان افتاد. تنش را پوشاند، آبی بیکران را هم. حالا، انگار کن که غروب شده باشد در یک آسمان بیابر؛ به سرخی میزد. وجودش خشکید. بیآنکه امیدی به امید نجاتبخش دیگری باشد.