قصد داشتم بیایم و از این روزها گله کنم. از این ساعتهایی که بد، میگذرند. میخواستم بیایم و بنویسم خوابهایم آشفتهاند. بنویسم من از خود، این خودِ بیخودی که ساختهام، وحشت دارم. بنویسم از شبهایی که با ترس خوابیدهام. با لرز بیدار شدهام. بنویسم از ساعتهایی که از «هادی»، مرگ را خواستهام. از روزهایی که هدر دادهام. از ثانیههایی که به هرزها مشغول بودهام. از همهی این تلخیها. میخواستم بیایم و بنویسم که فرق رمضان و دیگر ماهها را، فقط آنی میفهمد که رمضان خودش را باطل کرده و حالا، در باتلاقی که ساخته، هر دستوپا زدنی تنها فرو رفتنش را شتاب میدهد. بنویسم که چه گذشتهی تباه و حالِ تباهتری را رقم زدهام. بنویسم که عجب دنیای سیاه و بدرنگی را کشیدهام. بگویم از این لحظاتی که نمیدانم خیر است یا شر. نمیدانم لحظهای بعدتر، همینگونهام یا بدتر میشوم. بنویسم که گیج شدهام. از رفتارهایم عاصیام. از عادتهایم خستهام. از تقلیدهایم بریدهام. از تمام بیفکریهای قبلیام، بیزار شدهام. بنویسم که به اندازهی هراسِ تمام بچههای اول ابتدایی وقتی که از مدیر کتک میخورند، ترسانم. به اندازهی تمام پیرمردهایی که نمیدانند دیگر برای چه زندهاند، خستهام. بنویسم تا شاید تسلی باشد. که نیست.
میخواستم بیایم و از همهی اینها بگویم که رسیدم به دو بیت شعر:
حسرت نبـرم به خواب آن مرداب *** کـآرام درون دشت شب خفته است
دریـایـم و نیست باکــــم از طوفان *** دریا همه عمر خوابش آشفته است۱
رسیدم به این دو بیت. حالا میخواهم بگویم، آدمیزاد، از یک دورههایی که بگذرد، چه تغییر کند و چه نه، چه بسازد و چه خراب کند، ته دلش یک عمقی ایجاد میشود، یا بهتر است بگویم یک طول و وسعت پیدا میشود، که هر حادثهای، هر اشتباهی، دیگر آنچنان دلش را نمیلرزاند. اگر در یک مرداب سنگی بیاندازی، اثرش نمود بیشتری دارد تا توی یک اقیانوس. این هم خوب است و هم بد. خوب است که آرامش بیشتر و خلوت بهتری دارد. و بد است، که دیگر تکانههای عادتها را بهخوبی نشان نمیدهد. هرچند دریا نشدهام و دریاچه هم نیستم و هنوز از طوفانها میترسم؛ مخصوصا وقتهایی که بادهایی که مرا کوبیدهاند زمین و به کلی نابود کردهاند را مرور میکنم، بیشتر میترسم. من هنوز بهاندازهی نسیم و باد هم نیستم، چه برسد به طوفان. اما من دستهای «هادی» را میخواهم. یا هادی.
۱. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی