از هر دری سخنی
۱. قبلا گفتهام و بگذارید دوباره بگویم که وقتی با کسانی هستید، به گونهای نباشید که وقتی میروید، پشت سرتان نفس راحت بکشند. این اصلا خوب نیست.
۲. امروز به تقریب سه ساعت راه رفتهام. بدترین حالتهای من با حدود یکونیم ساعت پیادهروی برطرف میشد. اما امروز... . بگذریم. بعضی از بنبستهای طولانی تهران، به آخر دنیا شبیهترند. دقیقا نمیدانم چگونه سر از آنجا در آوردم. کمی رعبانگیز بود. مجبورم کرد که از یافتن مترویی که باید در آن حوالی میبود، ناامید شوم و به بیآرتی رضایت دهم. گفتهام و بگذارید دوباره بگویم که یکی از خوبیهای جدی تهران برای من این است که هرچه بروی، تمام نمیشود. و نه تنها تمام نمیشود، بلکه مجبورت میکند تا با وسیله برگردی و نشانت میدهد که چقدر راه آمدهای اما تمام نشده است هنوز. یکجورهایی به درد خودنمایی دچار است انگار!
۳-۱. به پسران سرزمینتان دستورپختهای ساده بگویید. فهم نکردن دستورپختهای غریب، جزئی از طبیعت وجودیشان است. بیایید درکمان کنید :)) -
۳-۲. یک سوالی که برای من وجود دارد، این است که آیا واقعا شما با نودالیت سیر میشوید؟
۴. بینهایت امیدوارم که پایان این شاهنامه خوش باشد. بینهایت امیدوارم :)
۵. من نمیخواهم مغلوب این جنگ باقی بمانم.
۶. امروز هوا بس نامتعارفانه آلوده بود. یک جمعه را حداقل آوانس بدهید به ما شمالیها. چه خبر است این همه دود و دم؟
۷. و در نهایت حافظ میفرماد که: حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش *** چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم