هارب
چند روزی میشود که خوابهایم دوباره بر دور رمزنگاری افتاده است. نمیشود گفت معنی دارند. اما معما که میتوانند داشته باشند. حل آنها همیشه برایم جالب بودند مگر حالا. مگر حالا و این روزهای تار و تاریک. صبح هوا بیش از حد تیره بود. آسمانی گرفته و ابرهایی که آخرش باریدند. تا ظهر همینطور تاریک باقی ماند. بعدش را ندیدم. نخواستم که ببینم. آسمان همهجا یکرنگ است و اینجا یکرنگتر. دقیقاً همانطور تیره که از قبل بهیاد دارم. همانطور تار. همانطور ابری و سرد.
راستش همان لحظهی اول که وارد راهرو شدم، ترس برم داشت. در آن تاریکی هوا، روشنی مصنوعی لامپها بیشتر در نظر میآمد. بیاختیار یاد همان خواب افتادم. روشنی زیاد مدتهاست که دلهره را در من زنده میکند. من بهدنبال صرفهجویی بودم یا نبودم، مدتهاست که چراغ کوچکی کفایت میکند برایم. مدتهاست که در خود سنگر گرفتهام. و مدتهاست که از دنیا فراریام. فراری...