زمزمههای شبانگاهی
۱. به او گفتم: از هرچیزی که به نحوی تقصیر محض آدمی را، به دوش دیگری بیاویزد، بیزارم. و حالا آن رفیق، یک ایمیل هم نداده و من دلتنگ صحبتهای سادهدلانه اما ریزبینش شدهام. آنهایی که مرا میشناسند، میدانند که فقط تعداد انگشتشماری هستند که میتوانند در من دلتنگی ایجاد کنند. یکنفر به او بگوید که نامرد! تو هم ایمیل داری و هم شماره! این منم که هیچ آدرسی نگرفتهام! گمان میکردم هفتهی اول نگذشته، ایمیلت را میخوانم. دونیا یالان دونیادی.
۲. بیوفاییهایم را که با توجهات او قیاس میکنم،، هیچ ندارم که بگویم.
۳. حالا که نگاه میکنم به دلیلی که بخاطرش، نسبت به تهران آمدنم، راضی و دلشاد بودم، حیرت میکنم که چگونه همان دلیلم شکسته و تنها ترسم، به امید تبدیل شده است. بتشکنی، رسم دیرینهی خداوند هستی است. حالا بهتر میفهمم که چرا ابراهیم، خلیلالله شده است. بتی که مرا به تهران میخواند، حالا مدتها از من فاصله گرفته و ترسی که مرا بازمیداشت (هرچند که بر رضایتم غلبه نداشت) حالا به امید بدل گشته. شکستن بتها، وعدهی حقیست و از اجرایی شدنش، گریزی نیست. کاش که بار خودمان را بهدوش بکشیم و از بتهایمان دل بکنیم. که درغیراینصورت، فقط کار خودمان سخت و طولانی شده است. بتشکنی، آنقدر ادامه مییابد که یا چیزی از خودمان (و حقیقت وجودمان) باقی نماند یا از وجود بتها.
۴. نگرشم به تحصیل، همان ابتدای شهریور و اواخر مرداد تغییر کرد. دو فاکتور حیاتی (در این زمانه) را حذف کردم: علاقه و درآمد! و دیدم که با حذف این دو، چقدر راهِ انتخاب رشتهی هدف، سادهتر شد. حالا، هرچند با شک و تردید، هدف بزرگتری دارم، که هرچند در حقارت مدارس دولتی تهران جای نگیرد، اما در توان من جای بسیار دارد. خلاصهای که مرا از دوسال سردرگمی انتخاب بیرون آورد همین دو جمله است: تحصیل علم باید برای کار علمی باشد و تحصیل حرفه برای کار درآمدی.
۵. تهران، سراسر همان غباریست که از بالا میبینیم. مگر اینکه تعاملات دوستانه، تعریف جدیدی به آن ببخشد.
۶. پنجرههای این خانه، برخلاف تمام اجزای دیگرش، اصالتِ دلپذیری دارد. تفاوتش با پنجرههایی که دیدهام، و قدیمی بودنِ طرحش، این انگیزه را به آدم میدهد که سحر تابستانی را، زیر این پنجره، و در سکوت، تجربه کند!