سیاُم
یادم میآید، چندسال قبل، وقتی برای گذران اوقات کوتاهی از تابستان، آمده بودیم شهر خودمان، و در منزلی ساکن بودیم که سراسر از خاطره لبریز است، وقتی غروبهنگام بود، وقتی در اوج معصومیت کودکانهام خسته و درمانده از بازیهای تکنفرهی خودساخته، غرق در ورقهای روزنامه بودم، در روزگاری که روزنامه خواندن یک دلخوشی بود برایم، بیآنکه توجهای کنم، چشمم به تاریخ روزنامه خشک شد. کاغذ را برداشتم، و به عادت همیشگی که هر چیزی توجهام را جلب کند نزدیک میآورم، تا فاصلهی کمی از چشمهایم گرفتمش، طوری که تشخیص حدود جوهر و عدد بر کاغذ به طرز سادهای قابل تخمین باشد، و همان لحظه ثبت شد کنج ذهنم. من از این لحظات ثبتشده، کم ندارم اما این مورد حالت خاصی دارد. چرا که سیام تیر، نه روز خاص و مشهوریست و نه خود میدانم که چرا برایم دلگیر بوده است. شاید تنها غم نزدیکی پایان این تابستان بوده باشد. اما خب، سیام تیر برایم ماند تا حالا، که چندسالی گذشته است و من، لحظه به لحظهام سقوط بوده و زشتی و در آرزوی یکی از همان غروبهایی هستم، که عطر کوکوی افطار، با نور زرد لامپ سالن، و صدای سکوت دلنشینِ امن، و با نور نارنجی تند غروب، همخوانی پیدا میکند و در یک لحظه و ناخودآگاه، یک تاریخ روزنامه، آنچنان فشارت میدهد که میروی زیر پردهی نارنجی تند و دست میکِشی روی دیواری که کمی پوسیده، اما هنوز نرمی رنگ روغنش با انگشتت بازی میکند و با زبری پردهی ضخیم نارنجی قیاسش میکنی و به این فکر میکنی که سالها قبل و سالها بعد، چه بودهای و چه میشوی. - میدانم که هیچکدام از این گفتهها، برای کسی مفهوم رسایی ندارد -
حالا از پس چند سال، میگویم که ایکاش همانجا دنیا تمام میشد. در همان حس غربت و غم مرغوبی که تو را خاموش کرده بود و نمیدانستی که چه میکنی و چه میخواهی. نمیدانستی و شاید هنوز هم نمیدانی.
- ۹۷/۰۴/۲۹