افسردگی تماشایی
میخواستم معنای «تماشایی» را از نزدیک لمس کنم. قصد کرده بودم از صبح زود بروم سرکشی. دوچرخه را بردارم و بروم. ولی نشد. یعنی نگذاشتم اینقدر صبح خودم را دوستداشتنی کنم. هشت خودم را بیدار کردم. نمیتوانستم فراموش کنم. و نه فراموش خواهم کرد و نه خواهم بخشید! تا هشتونیم و ربعی مانده به نُه، خودم را آماده کردم. بیرون که آمدم، هوای خنک و شاید سرد زمستان، حالم را به جا آورد. اما حالم هیچوقت بهجا نخواهد آمد. از صبحهای دیگر، شلوغتر بود. هنوز ساعتی مانده بود به شلوغی! به غرفهمان رسیدم. بار اولی بود که خودم را همانند میزبان میدیدم! البته میزبان که نه. حداقل جزئی از این میهمانی. همهی صبح همانطور پشت غرفه گذشت. از عکاسی هم فقط آسمانیاش نصیبم شد.
ثانیهها گرفته بودند. انگار به عمد حالشان غمگین است. اما نه. بیستودوم بهمن، روز ملی افسردگی محسوب میشود برایم. با اینکه هیچ میل به تظاهر نداشتهام اما صبح با خودم عهد کردم که تظاهر به سلامت درونی و نشاط بیرونی کنم تا مردم نگرخند! و این تظاهر موفقیتآمیز، منجر به حال بد شدیدتری شد. هنوز هم اثرش پاک نشده است. چه کنم. نمیتوانم فراموشش کنم. و نمیتوانم...
ظهر، دم غرفه، پیرزنی آمد و گفت «ما که مشکل داریم به کی باید بگیم؟». همانطور مانده بودم. مانده بودم که چه بگویم. پوستر زیر دستم را مچاله میکردم. با خودم فکر میکردم که چرا این مردم، همین مردم معمولی، چرا احساس مسئولیت نمیکنند؟ همین من! چرا بیمسئولیت شدهام؟ چرا همه گمان میکنند که حتما باید مشکلشان توسط مسئول و مقامی حل شود و چرا مردم فکر نمیکنند که شاید بعضی مشکلات بین خودشان راحتتر حل شود؟ بهدنبال استاندار و شهردار و مسئول توانمندی میگشتم که نیافتم. به کوتاهپایهترین مقامی که دیدم مورد را نشان دادم. او هم نتوانست کاری کند؛ برپایهی همان بیمسئولیتی اجتماعی همهگیرمان! هر روزی بود همین یک مورد همهی روز در ذهنم چرخ میخورد ولی نه در روز ملی افسردگی! نمیدانم. این هم نوعی فرار است. فرار به جلو!