ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

سیاست‌زدگی!

سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۵۶ ب.ظ

روزهای انتخابات پارسال، روزهای سیاهی بود. حجم سیاه‌نمایی‌ها را هیچ‌وقت نمی‌توان از یاد برد. یادم است، در استوری اینستای یکی از دوستان منتقد به نظام، تصویر متنی بود که آینده‌ی ایران را در صورت آمدن رئیسی به تصویر کشیده بود. متأسفانه حذفش کرده‌ام. اما بخشی از آن بسیار جالب بود. مربوط بود به ماه‌های آخر دولت رئیسی. در اوایل سال هزاروچهارصد! اینگونه پیش‌بینی کرده بود که مردم دیگر حال هیچ کس را ندارند. از کار افتاده‌اند. بیکار و ناامید، در خانه می‌نشینند. و قیمت دلار تا مرز پنج‌هزارتومان رسیده است!! حالا دروغ نباشد - دقیق یادم نمی‌آید! - می‌گوییم که نوشته بود، دلار به مرز شش‌هزارتومان رسیده است. خلاصه اینکه سیاه‌نمایی‌های احمقانه‌ی آن روزها را، نه در اواخر دولت رئیسی، که تنها در کمتر از یکسال، در دولت حسن روحانی شاهدیم. اما یادتان نرود. شما آن‌ها و رئیسی‌ها نمی‌شناسید. روحانی می‌شناسد! آن‌ها می‌خواستند در خیابان‌ها دیوار بکشند! 

  • محمدعلی ‌

طرح نابودسازی خاطرات خاک‌خورده

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ب.ظ
من که طرح رو اجراش نکردم! ولی مثل اینکه روزگار دست به دست آسمون و مه و فلک و آدماش دادن که اجراش کنن. اون از فروش یک النگوی 12 ساله. و این هم از تعویض در دروازه‌ی یک خونه خیلی خاطره‌دار. و همینطور تخلیه‌ی همه‌ی وسایلش! - خونه‌ی مذکور برای من یک ترکیب هست. ترکیبی که بدون هرکدوم از اجزاش، معنیش عوض میشه. و حالا نه فقط ساکنش، که حتی وسایل و دروازه و خیلی چیزای دیگه‌ش هم رفته. دلم گرفته. هنگ کردم. نزدیک به یک ساله که داخل اون حونه نرفتم. و حالا می‌فهمم که اون خونه دیگه نیست. دیگه فقط یک آجرِ خالیه. دیگه فقط یک خونه‌ی معمولیه؛ نه خونه‌ای که عطرش، رنگش، حالش، هواش متفاوت باشه. :( -
  • محمدعلی ‌

حرم

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ

زمانی گمان می‌کردم، زیارت در این است که انسان بچسبد به ضریح مقدسه. هیچ‌وقت هم ندانستم که در وقتی که به ضریح تکیه می‌زنم چه باید بگویم. چه باید بخواهم. انگار که در آن لحظه زبانم لکنت می‌گرفت و ذهنم پاک سفید می‌شد. نمی‌توانستم چیزی بخواهم. نمی‌دانستم چرا. هنوز هم نمی‌دانم چرا. حال بماند که کاوش‌های ذهنی در پی ساخت یک خواسته همیشه یک نتیجه‌ی مشابه داشته‌است و هیچگاه یادم نمی‌رود این پاک‌ترین تلاشم برای چشیدن طعم زندگی را. 

اما حالا، که نشسته‌ام کنج رواقی که اسمش را دقیقا نمی‌دانم، و به نقشه می‌روم تا اسمش را بدانم که یادم می‌آید اسمش اهمیتی ندارد! حالا که در اینجا راه می‌‌روم و چشمم به صفحه‌ی تایپ است، شاید معنی زیارت را بهتر درک کرده باشم، اما بی‌شک معنای زیارت را نشناخته‌ام، که واقف به اصولش نمی‌توانم باشم. معنای زیارت را بهتر فهمیده‌ام و نفهمیده‌ام. و این به‌دنبال همان اصلی‌ست که هرچه هم که بدانی، باز هیچ نمی‌دانی، و هرچه که بفهمی، بهتر نافهم‌بودنت را درک می‌کنی.

اما حالا به وضوح می‌بینم که زیارت در هل دادن برای رسیدن به میله‌هایی که تقدسشان منشأ دیگری دارد، نیست. زیارت، چشیدن طعم توسل به همان منشأ است. زیارت باید همچون چیزی باشد. 

و همین حالا که دلم در گرو خنکای هوایی‌ست که می‌دانم باد بهاری حسابش می‌آوریم، خسته شده‌ام و امیدوارم که سد خستگی‌ام با وزش هوای بهاری بشکند.

  • محمدعلی ‌

تعویض رقم

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

از صبح ذهنم درگیره. میره پارسال. برمی‌گرده امسال. فکر سال بعد ولش نمی‌کنه. تابستون رو به‌یاد میاره. از مرداد می‌گذره. توی شهریور گیر می‌کنه. دی‌ماه تب می‌کنه. روی مهر لبخند میزنه. روی اسفند تلخند! روی بهمن زوم می‌کنه. برمی‌گرده سر جای خودش. به آسمون نگاه می‌کنه. می‌بینه هنوز آبیه. یادش میاد پارسال هم آبی بود. سال‌های قبل‌تر؟ آره. اون موقع هم آبی بود. صبح بود. هوا گرم بود. به سایه‌ی خورشید نگاه می‌کنه. هنوز زرده. پارسال هم زرد بود. سال‌های قبل‌ترش هم. راه میره. من نه. ذهنم. برای خودش راه میره. دو نفر گیر دادن به هم. روز تحویل سال، روز صفر شدن و روزی که فرداش روز از نو میشه و روزی هم از نو. افتادن به جون هم. که چی؟ چرا توی این سمت که من هستم اومدی. ذهنم ولشون می‌کنه. خسته میشه. میشینه روی صندلی. روبه‌رو رو نگاه می‌کنه. دوباره میره شهریور. برمی‌گردونه خودش رو. میزنه رو ترمز. یادش میاد پارسال هم ترمزش مشکل داشت. به زمین نگاه می‌کنه. همه خسته‌ان؟ نه. ولی عید وجود نداره. عید یک عوض شدن عدد هست و یک دلخوشی کوچیک ته دل بعضی آدما. عید حتی همین دلخوشی کوچیک رو هم برای خیلی‌ها نداره. ذهنم می‌بینه بچه‌ها رو. نگاه می‌کنه به جوراب‌ها. دست‌های کوچیک بچگونه. چهره‌ی سوخته‌ی دختر. شلوار کهنه‌ی پسر. صدای از جا در رفته‌ی بوق ماشین‌ها. به ترمز نداشته‌ی خودش. ذهن خودش رو درگیر می‌کنه. درگیر می‌کنه به رنگ غروب آفتاب. به داد و هوار مردم. به درگیری سر چیزای خیلی کوچیک. به عصب نداشته‌ی مردم. به دست تنگشون. ذهن پا میشه برگرده. ماهی قرمزا رو می‌بینه. می‌مونه. نمی‌گیره. ارزش ندارن. ذهن خسته شده. ساعت رو نگاه می‌کنه. نمی‌دونه دیر شدن معنی داره یا نه. میره جلو. برمی‌گرده عقب. نگاه می‌کنه به گوشی. پیامک حسن میاد. از تبریک عید کم‌کم بدش میاد. با این حال پیام‌های تبریک رو جواب میده. ذهن، امروز نمی‌دونه باید چیکار کنه. برای پست‌های وبلاگ‌های آشنا پیام تبریک می‌نویسه. از تبریک عید بدش میاد. برمی‌گرده پارسال. دنبال همون یک‌ذره شور می‌گرده. لابه‌لای تقویمش رو نگاه می‌کنه. هوای آسمون دل مثل هوای آسمون دنیا، خوب نیست. آسمونش ابریه. ترسناکه. سرده. خشکه. ذهن خودش رو می‌کشه بیرون. میاد همین‌جا. شروع می‌کنه به نوشتن. یادش میاد از صبح درگیره. میره پارسال. برمی‌گرده امسال. فکر سال بعد ولش نمی‌کنه. تابستون رو به‌یاد میاره. می‌نویسه. میرسه به آخرش. دنبال یک ذره شوق می‌گرده. پیداش می‌کنه. لیز می‌خوره. لیز می‌خوره. میفته زمین. زمین شلوغه. له میشه. پا می‌خوره. می‌شکنه. کج میشه. ذهن خوابش میاد. روبه‌روش رو نمی‌بینه. می‌نویسه. دیگه دنبال چیزی نمی‌گرده. خودش رو راحت می‌کنه. حرف‌هاش رو نوشته. حالش رو جا گذاشته لابه‌لای خط‌ها. به هوای دم صبح حرم فکر می‌کنه. انگیزه‌ش رو پیدا می‌کنه. نفس می‌کشه. نفس می‌کشه. نور رو می‌بینه. می‌خواد زنده بمونه. ذهن برمی‌گرده. برمی‌گرده. دیگه دوست نداره هیچ‌جا بره. سرش رو می‌بره توی لاک حال و پاش رو از گلیم دیروز و فردا می‌کِشه بیرون. نفس می‌کشه. نفس می‌کشه، بدون اینکه بدونه چیکار باید بکنه. 

  • محمدعلی ‌

تنها راهی که هست

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ب.ظ

دلم گرفته. سال‌ها سریع‌تر و بدتر دارن تموم میشن. من دارم تموم میشم. از دست خودم لیز می‌خورم. هربار و هربار. به بیست‌وهفتم رسیدیم. من خودم رو نباید تموم کنم. باید درست بشم. پارسال به خودم می‌گفتم نودوشیش. الان می‌گم نودوهفت. ولی نه. الان میگم بیست‌وهفتم اسفند نودوشیش. از همین لحظه. من از خودم خسته شدم. من اون ایده‌آل رو باید بسازم. اون حس آرامش درونی. اون حس اطمینان. اون حس قشنگی که همه‌ی روزهای خدا، منتظرش بودم و هستم. نودوهفت رو زیباتر می‌کنم. نودوهفت ظاهر میشم. یعنی من که نه. من هروقت بخوام نمیشه. خدایا من رو ظاهر کن. من رو اونطور که لیاقت آفرینشم بوده، ظاهر کن. ظهور من رو از همین بیست‌وهفت اسفند نودوشیش قرار بده. من خودم خسته‌ام. من از خودم فرار می‌کنم. از خودم به کی پناه ببرم که از خودم بدتر نباشه؟ جز تو؟ باید ار خودم به سمت خودت فرار کنم. این تنها راه ما آدم‌هاست. تنها راهی که هست. 

  • محمدعلی ‌

پروژه‌ی روح‌بخشی

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

وبلاگ رو بیشتر از این معطل گذاشتن کاری هستش بس خطا! این یکی دو ماهی که ننوشتم یا اونطور که می‌خواستم ننوشتم، خیلی خیلی زیاد دلتنگ نوشتن، توی وبلاگ نوشتن، بودم. و خب هویت نداشتن، و یا هویت پیدا نکردن، سخت‌تر کرده بود نوشتن رو. نمی‌دونستی یک کامنت رو چجوری جواب بدی. نمی‌دونستی یه جمله رو چجوری تموم کنی. حتی نمی‌دونستی درباره فلان‌چیز یا بهمان‌کار چیزی بگی یا نه. ولی خب، در نهایت، با شکست پروژه‌ی اسم مستعاریابی، با اسم خودم شروع می‌کنم. صدالبته که من اسمم رو دوست دارم. مدت‌ها دوست نداشتم. تصورم ازش یک اسم لوس بود. یک اسمی که همه‌ی دوران گذشته‌ام رو وقف به اون می‌دونستم. البته که همیشه دنبال یه چیزی می‌گردیم که تقصیرها رو بندازیم گردنش! ولی خب چه فایده. آخرش خودمونیم و خودمون. و نه حتی اسممون! 

دانش‌آموزم، ولی از دانش‌آموز بودن متنفر! شخصیت تلفیقی‌ای دارم. نه خوبم و نه بد. خدا رو شکر می‌کنم که توی سیستم گند و آلوده این مدارسمون، حل نشدم؛ هرچند تا حل‌شدگی، فقط یک تار مو فاصله‌ست! 

سعی می‌کنم خودم باشم. نه سن و سالم. نه شهرم. نه جامعه‌ام. فقط سعی می‌کنم خودم باشم؛ خودی که خیلی راه داره واسه شناختن خودش و خداش و راهش و اونچه که می‌دونه که لازمه و باید بدونه! خودی که اسمش رو گذاشتن محمدعلی. 

+ به‌زودی و در اولین فرصت، این رنگ هدر و پس‌زمینه‌ی وبلاگ، که به صورت مضحکی در تبلت‌ها و گوشی‌ها، بنفش نشون داده میشن رو هم اصلاح می‌کنم به همون رنگی که در ویندوز نمایش داده میشه. 

  • محمدعلی ‌

حال‌گیر!

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ب.ظ

حرف‌های زیادی برای نوشتن، حداقل در دفتر شخصی، دارم. اما این قوه‌ی قضاییه، که در حل و فصل یک پرونده‌ی ساده بعد از هفت ماه کاملا عقیم و ناتوان و ناعادل است، کاملا حالم را گرفته است. انگار که این‌ها با این پرونده‌های کوچک و ساده سیر نمی‌شوند. حتما باید پرونده قتل به دستشان برسد! باید بفهمند که حل عادلانه یک پرونده ساده، جلوگیری غیرمستقیم از تشکیل یک پرونده‌ی جنایت است. بفهمند این نفهم‌ها ای کاش. 

  • محمدعلی ‌