تعویض رقم
از صبح ذهنم درگیره. میره پارسال. برمیگرده امسال. فکر سال بعد ولش نمیکنه. تابستون رو بهیاد میاره. از مرداد میگذره. توی شهریور گیر میکنه. دیماه تب میکنه. روی مهر لبخند میزنه. روی اسفند تلخند! روی بهمن زوم میکنه. برمیگرده سر جای خودش. به آسمون نگاه میکنه. میبینه هنوز آبیه. یادش میاد پارسال هم آبی بود. سالهای قبلتر؟ آره. اون موقع هم آبی بود. صبح بود. هوا گرم بود. به سایهی خورشید نگاه میکنه. هنوز زرده. پارسال هم زرد بود. سالهای قبلترش هم. راه میره. من نه. ذهنم. برای خودش راه میره. دو نفر گیر دادن به هم. روز تحویل سال، روز صفر شدن و روزی که فرداش روز از نو میشه و روزی هم از نو. افتادن به جون هم. که چی؟ چرا توی این سمت که من هستم اومدی. ذهنم ولشون میکنه. خسته میشه. میشینه روی صندلی. روبهرو رو نگاه میکنه. دوباره میره شهریور. برمیگردونه خودش رو. میزنه رو ترمز. یادش میاد پارسال هم ترمزش مشکل داشت. به زمین نگاه میکنه. همه خستهان؟ نه. ولی عید وجود نداره. عید یک عوض شدن عدد هست و یک دلخوشی کوچیک ته دل بعضی آدما. عید حتی همین دلخوشی کوچیک رو هم برای خیلیها نداره. ذهنم میبینه بچهها رو. نگاه میکنه به جورابها. دستهای کوچیک بچگونه. چهرهی سوختهی دختر. شلوار کهنهی پسر. صدای از جا در رفتهی بوق ماشینها. به ترمز نداشتهی خودش. ذهن خودش رو درگیر میکنه. درگیر میکنه به رنگ غروب آفتاب. به داد و هوار مردم. به درگیری سر چیزای خیلی کوچیک. به عصب نداشتهی مردم. به دست تنگشون. ذهن پا میشه برگرده. ماهی قرمزا رو میبینه. میمونه. نمیگیره. ارزش ندارن. ذهن خسته شده. ساعت رو نگاه میکنه. نمیدونه دیر شدن معنی داره یا نه. میره جلو. برمیگرده عقب. نگاه میکنه به گوشی. پیامک حسن میاد. از تبریک عید کمکم بدش میاد. با این حال پیامهای تبریک رو جواب میده. ذهن، امروز نمیدونه باید چیکار کنه. برای پستهای وبلاگهای آشنا پیام تبریک مینویسه. از تبریک عید بدش میاد. برمیگرده پارسال. دنبال همون یکذره شور میگرده. لابهلای تقویمش رو نگاه میکنه. هوای آسمون دل مثل هوای آسمون دنیا، خوب نیست. آسمونش ابریه. ترسناکه. سرده. خشکه. ذهن خودش رو میکشه بیرون. میاد همینجا. شروع میکنه به نوشتن. یادش میاد از صبح درگیره. میره پارسال. برمیگرده امسال. فکر سال بعد ولش نمیکنه. تابستون رو بهیاد میاره. مینویسه. میرسه به آخرش. دنبال یک ذره شوق میگرده. پیداش میکنه. لیز میخوره. لیز میخوره. میفته زمین. زمین شلوغه. له میشه. پا میخوره. میشکنه. کج میشه. ذهن خوابش میاد. روبهروش رو نمیبینه. مینویسه. دیگه دنبال چیزی نمیگرده. خودش رو راحت میکنه. حرفهاش رو نوشته. حالش رو جا گذاشته لابهلای خطها. به هوای دم صبح حرم فکر میکنه. انگیزهش رو پیدا میکنه. نفس میکشه. نفس میکشه. نور رو میبینه. میخواد زنده بمونه. ذهن برمیگرده. برمیگرده. دیگه دوست نداره هیچجا بره. سرش رو میبره توی لاک حال و پاش رو از گلیم دیروز و فردا میکِشه بیرون. نفس میکشه. نفس میکشه، بدون اینکه بدونه چیکار باید بکنه.