دلبستهی دلشکسته شاید!
دلبسته شدن همیشه هم دلبستگی به یک شخص را شامل نمیشود. گستردهترین بُعد دلبستگی، برمیگردد به دلبستهی یک مفهوم بودن. و هرچه مفهوم بزرگتر و عمیقتر، دلبستگی هم به همان میزان بزرگتر و عمیقتر میشود. اینکه کسی مثل من، دلبستهی مفاهیم کوچک و بدیهی میشود، تنها تقصیر خودش نیست. ذهنش کوچک شده است. بزرگتر از آن را نمیبیند. بزرگتر از آنچه گمان میبریم بزرگ است را دیدن، دل بزرگ میخواهد که این زمانه شدهاست مانع مسخرهی داشتنش. از در و دیوار این روزگار، پوچی و حماقت و پستی و کثافت میزند بیرون. اینکه ترکش هیچکدامشان به تو نگیرد، سخت است. شدنیست. اما سخت.
من از قدیم دلبسته بودهام به یک مفهوم. روز به روز، با من بزرگ میشد. یکروزی متوجه شدم که آنقدر بزرگش کردهام، که از تمام توان من هم توانش بیشتر شده. زورش آنقدر بر همهی قوای صدگانهی منِ کوچکترین انسان، میچربد که انگار هیچگاه بدون آن نبودهام. که انگار بدون آن بودن اصلا وجود ندارد. که انگار اصلا از ابتدا بوده است و این منم که بختکگونه مزاحمش شدهام. آنقدر بزرگ شده بود، که جایش را من تنگ کرده بودم. بهگمانم به قصدِ نابودیام اینگونه آزار میرساند! و الا کم پیش آمده است که چاقو، دستهی خودش را ببرد!
آنقدر از این مفهوم بزرگشدهٔ بیوجدان شکست خوردهام که دیگر هیچکجای این دل سالم و در امان نمانده است! روز میلاد بزرگْ منجیِ بشریت، در مجلس شادیاش، در مجلسی که آمدن دلیل برقراری زمین و زمان را جشن گرفته است، در قدیمیترین قرارگاه سالانه، مفهومی به این کوچکی، تو را مشغول کرده باشد، چیزی جز سوختن و نابودی را معنا نمیدهد. من نمیخواهم نابودیام را بانی شوم. نمیخواهم.