هنگامهٔ غروب
به سومین هفته نرسیدهام. به دومین هم. به اولین حتی. اما باید بنویسم. من همان سومینم. همان دومین. فراتر از اولی. دیگر به تبعید نیازی نیست.
دنیایم رنگ دیگری گرفته است. فشار عقب بودن را احساس میکنم. فشار تهی گشتن را. فشار هیچ بودن و پوچ شدن. شبهای تهران، بیابر است و اگر بخت یار باشد و نیتروژن دیاکسید نپوشانده باشدش، ستارهها معلوماند. میتوانی تن بدهی به سرمای لرزان آخر زمستان، و زل بزنی به سیاهی آسمان، تا کمکم پیدا شوند. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هرکدام از آنها، تو را میلرزاند. تو را در خودت فرو میبرد. دور بودن و دور ماندنت را به رٌخَت میکشد. سرمای هوا و گرمای بخاریِ کنار پنجره و نگاه مردم آپارتمانهای روبهرو و گذرکنندگان شبگرد خیابان را فراموش میکنی و آنچنان مبهوت به چشمکهایشان نگاه میکنی، که انگار جن گرفتدت. هر آینه ممکن است خشک شوی و بشکنی و پودر شوی و پرت شوی در شاخههای لخت و تیز درخت پایین ساختمان.
زندگیام را یافتهام. آنچنان که میدانم سالهای قبل، اگر یافته بودمش، اکنون اینگونه، در وهم، به دنبال مأمن نمیگشتم. مأمنم را میساختم. اما حالا... .
من، منم. یادم است یکبار به کسی گفته بودم که آدم کمکگیرندهای نیستم. عجیب است که یادم نمیآید به که گفتهام، در کجا گفتهام و اصلا چه وقت گفتهام. اما میدانم زمان زیادی نگذشته است. حداکثر دو سه سال باید باشد. در این دو سه سال، هر سال بهتر دانستهام که کمکگیری با ساختارم سازگار نیست. کمکهایی که گرفتهام، اغلب مرا شکسته است. این رکودها. این عقبماندگیها. این در حد مورچه زیستنها. این در جمعیت فرو رفتنها. این وضعیت وخیم تواناییها. حتی این ماجرای چندین سالهی او. همهی اینها از آنجایی شروع شدهاند که اراده کردهام کمک بگیرم. من حتی تعیین نمیکردم که از چه کسی و از چه چیزی و برای کدامین مورد... . مشکل را میساختم. پرورش میدادم. شاخ و برگهایش را هرس میکردم. و بعد، منتظر مینشستم تا یک نفر از راه برسد و ریشهاش را بسوزاند! من دیگر به این بستگیها محل نمیدهم. من، منم.
هوا خوب است. نسیم صبح و عطر شب، روحم را مینوازد. دیگر کمتر در فکر او میگذرانم. میدانید. آدم یک زمانهایی، به چیزی مشغول است تا از چیز مهمتری غافل باشد. من سالها به او مشغول بودهام، تا از آنچه که بدان محکومم، غافل بمانم. حالا که حربه را فهمیدهام، چرا تسلیمش باشم؟
+ هنگامهٔ غروب، قاصد میرسد. این، آغاز یک نامهٔ پرماجراست.