از پشت این دیوار بیرحم
بعد از حال، هر آیندهای، زیادی خام یا سوخته خواهد بود، اگر بیتو بماند. شکستن یک دیوار برای رهایی؛ میارزد. نه؟
بعد از حال، هر آیندهای، زیادی خام یا سوخته خواهد بود، اگر بیتو بماند. شکستن یک دیوار برای رهایی؛ میارزد. نه؟
شیرینی و دلچسبی اون روز که یادت رفت؛ ولی خدا کنه تلخی و بدحالی دیروز یادت نره.
کتابنخوانی، یکی از دردهای بزرگ جامعهی ماست. کتابنخوانیهایی که ما مردم را از آگاهیهای بهجا دور میکند و به گمراهیهای ناخواسته نزدیک. ما گرفتار جهلهایی شدهایم که خود طالب آنیم به ذات، و از اندرون رخصت یافتهایم به غفلت از این جهل. سالی بیش نمیگذرد از زمانی که ضرورت خواندن کتاب، برایم روشنی روز را یافت. اما، تا به امروز، بیش از سی کتاب، نخواندهام؛ هرچند که مطالعاتم، پربارتر از آنی بودند که گمان میکردم.
برای پیشرفتهای چشمگیر، همتهای بیملاحظهای را نیازمندیم. بیملاحظه نسبت به کسالت و خستگی و بطالت و هرآنچه که ما را از خود وا داشته است. طرحی چیدهام برای این سهماههی ارزشمندی که هرچند درآمیخته با جبریات است، اما میتواند طلوع روشن همت بزرگی باشد که در پس و پیش همهمان، نهفته، منتظر دستور است تا تسلیم دست انسان، روشنی بدهد به زندگانی سرد و خاموش او.
عهد بستهام بر روزی صدصفحه کتاب. شاید کم از دوساعت وقت بطلبد. اما، نتیجهی آن از صدها ساعتی که در مراکز آموزشی بهکار گرفتهایم، بهتر نباشد بدتر نیست.صد روز، صد صفحه، به عبارتی دههزارصفحه؛ رقم مناسبیست. انشاالله کیفیتش هم مناسب باشد.
از این روز، از کتابهایی که میخوانم بیشتر مینویسم و نقلقولهای خوبی هم میآورم. میدانم که بلاگرها بیش از نابلاگرها، کتاب را دوست دارند.
هیچ رمضانی نبوده است که تا این مقدار از تمام شدنش، وحشتزده و مضطرب و گریزان بوده باشم.
نمیدانستم از کجا. نمیدانستم از چه وقت. نمیدانستم که من به تو رسیدهام یا تو به من. هرچه هم که فکرمان را زیرورو کنیم، سودی نمیدهد. نه ما و نه هیچکس نمیداند که ما از کِی و کجا و چگونه با هم شدهایم. اما، انگار که سالیان درازی بود که بودی. که بودم. که با هم، زیرسقف آسمان، دقیقا زیر سقف آسمان، در همین هیاهوی معمول شهر، در همین خیابانهای هرروزهٔ تکراری، در همین هوای نمکین بهار، در همین اوقات روشن، در همین جا و همین لحظه، و در هرجا و هرلحظه، نوای همدلی را نواخته بودیم. آنچنان بود، که انگار جدایمان، متصور نبود و جفتمان تک به حساب میآمد. سخت در شگفت آن لحظه، و آن آنی ماندهام که صدایت در من به تمامی نشست. بینهایت دلنشین بود و من بیتوجه به هرچیز - حتی خودت - به صدایی جان سپرده بودم که صدای هیچکس نبود. اما دریغ که تنها لحظهای بود و آنی، و پس از آن دیگر صدایت، صدای بیشریکت، آنچنان در همهی وجودم، به شکلی ماورای تصور، نافذ گشته بود که همه تو بودی و صدای تو و شوق و ذوق و اختیار تو. و شاید که اینچنین بود. به یقین که اینچنین بود.
نمیدانستم از کجا. نمیدانستم از چه وقت. نمیدانستم به چه شکل. اما خشنود بودم از این پیوستگی و از این هنگامههای بیتکرار. دلنشین بودی و باید بدانی که دلنشینیات، چقدر بیمقدار است. و همین بود که آخرش، آخرِ آخرش، من ماندهام و تنها تهماندههای صدایت. که بیشک، که بیرقابت، که بیرقیب، که بینیاز از قضاوت، که به حتم و یقین، تنها بارقهای است از تمامی تو و از تمامی تو تنها پرتویی به من رسیده است و این چنین، به شگفت آمدهام!
نمیدانستم و نخواهم دانست که تو را خواهم دید یا نه. اما، تو، صدایت را، صدای بیمثالت را، به گوشهای خستهٔ این جهان برسان. با صدای مغلوبکنندهی تو، امید میرود که پستیها و بلندیها، به تمام و کمال، از پا در بیایند؛ بیآنکه بخواهند.
+ وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَٰکِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ | الأعراف ۱۴۳
... چوﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺑﺮ ﻛﻮﻩ ﺟﻠﻮﻩ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻠﺎشی ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﻣﻮسی بیﻫﻮﺵ ﺷﺪ...
آنچه من از خدا خواستهام، بیفکرانه و بیتأمل نبوده است. شاید بتوانم بگویم که حاصل یکونیم سال تجربه است که مرا به این خواسته کشانده. خواستهای، که در این زمانهی بیقید، چنان شبیه به معجزه میماند که گفتنی نیست. اما معمولاً معجزات را در مسیر راحتیمان میخواهیم. اینکه معجزهای بشود و گرهها گشوده و غمها رفع گردند. هرچند که من نیز در خواستهام، جوانب آسایشش را تصور کردهام و غرق در لذت فکری شدهام، اما گمان میبرم که آنچنان در این یکونیم سال آماده و شاید ورزیده شدهام که حاضر به تن دادن به سختیها و مسئولیتهایش نیز هستم.
من، سالیان سال خواستههایم، بی آنکه خود بدانم، بر مبنای رسیدن به ثبات بوده است. یک ثبات محیط و از آن حیاتیتر ثبات شخصیتی. دو گوهری که هیچگاه نیافتمشان. محیط همیشه در التهاب و شخصیت زیبای ظاهریام، غرق در فساد و تشویش و ناآرامی درون! اینها مواردی نبودند که بتوانم طاقتشان بیاورم و اتفاقاتی رقم زدند و زدم که بیش از همه و شاید کاملاً دودِ سیاه و نکبتش در چشم خویشتنی رفت که سالیانی برای دودزا نبودن، دست به التماس بود. حالا، که به لطف رشد نسبی عقل، توانایی بررسی را یافتهام و به اهمیت ثبات در کنه وجودم پی بردهام، راه چاره را در جدایی از محیط و ایجاد یک محیط متفاوت و به همراه آن، ساخت یک شخصیت بهتر، دیدهام. و این خواسته، که اتفاقی شبیه به معجزه است، همانقدر که میتواند ویرانگر باشد، همانقدر و بلکم با احتمالی بیشتر، میتواند سازنده باشد: سازندگیای که هرچند شاید آسان نباشد، اما لازم و کاملا حیاتیست؛ آنقدر حیاتی که نیمی از زندگیام را میتواند نجات بدهد.
حال، بیآنکه شکی در وسعت رحمت و فضل و کرم خداوند برود، منتظر و مضطرب مینشینم تا شاهد این صحنه دردناک باشم که چگونه، خود و یک کوه نافرمانی و عصیان، مانع تحقق این خواستهی معجزهگون میشویم.