از اونا که همیشه میگم باش ولی نیست؛ حالا من چیو قاب کنم واسه دیوار خونه؟ آخه الان دیگه همه دکترن... اصن به مراد میگم برام یه خوبشو بخره قاب کنه بزنه به دیوار ^_^
این نوشته، در راستای چالش رادیوبلاگیهاست و از نگاه شباهنگ نوشته میشه! البته نه صد کلمه. آخه صدکلمه با شباهنگ اصلا جور در میاد؟!
دیشب خواب آهنگر دادگر رو دیدم. خواب همون روزی که داشت از غیرت میگفت و ضبطش کردم و دادم شماها هم بشنوید و یکیتون گفت چه تعریف متفاوت و خوبی. خلاصه نشسته بودیم و اونم درساش رو میداد و دوازدهتا محافظهاش هم هر دهدقیقه واسش آبمیوه و چایی و قهوه و میوه میاوردن که یهوقت گرسنهش نشه. رفیقم بهم چشمک میزد که هماهنگ کنه برای تقلب سر امتحان. آره انگار توی یه دقیقه همهچی رو بردن بیرون و اونجا شد سالن امتحانات. امتحان پایان ترم شریف بود و مراقبهامون هم همون اساتید. استادهای ۱ و ۵ و ۱۳ فرهنگستانم هم بودن. امتحان استاد شماره ۴ بود و منم هیچی نمیدونستم. برگهها رو که پخش کردن فهمیدم آزمون دکتریست. یکه خوردم. من که هنوز لیسانس هم نداشتم. دکتری چی میگه؟ سوالاشو نگاه کردم و دیدم اصلا اینا کجا و استاد ۴ کجا؟ بلند شدم اعتراض کنم که دیدم توی مغازهی چاپ عکسم. به پاس تبلیغاتم براش، این سری عکسها رو رایگان زد برام. اومدم از مغازه برم بیرون دیدم یکی داره صدام میکنه. یه پسربچه چهارساله. یادم اومد امیرحسین رو جا گذاشتم. رفتم دستش رو گرفتم و نشستم تو ماشین که یادم اومد مراد نیومده. پیاده شدم و رفتم پشت فرمون که یادم اومد گواهینامهم رو رد شدم. ناچار بودم. خلاف پارک بود و باید سریع میرفتم. اومدم ماشین رو روشن کنم که دیدم نشستم توی سالن تفسیر و دارم حرفای مدرس رو گوش میدم. یه پسر و دختر شیش هفتسالهی دوقلو هم دارن با هم بازی میکنن. بلند شدم برم بیرون، یکدفعه حس کردم سرده. نگاه کردم دیدم طرف راستم دریاست. یادم اومد که اومده بودیم جوج بزنیم با نوشابه. امید رو صدا زدم و گفتم بره نوشابه بخره. خودم خیلی نوشابه دوست ندارم. اما شاید مراد دوست داشته باشه. نوشابه رو که آورد، یادمون افتاد جوجهها رو جا گذاشتیم. سرم رو برگردوندم که مامان رو صدا بزنم که دیدم توی خونهام. رفتم سراغ قاقالیلیهام و شروع کردم به عکس گرفتن که بذارم توی وبلاگم. ترک دیوار هم خوبه واسه وبلاگ، چه برسه به این همه قاقالیلی. صفحه بلاگ رو باز کردم که دیدم ارور ۴۰۴ و نات فوند (not found) اومد. یادم افتاد که بلاگ سالها قبل از بین رفته. من که قبل از اون خودم وبلاگم رو از بین برده بودم. ساعت چهاروربع بود که دیدم صدای زنگ در میاد. فکر کردم خالهی باباست که هشتاد سالشه. در رو باز کردم نشناختم. گفتم شما؟ گفت مرادم دیگه. بازم نشناختم. در رو بستم و اومدم فکر کنم که یادم اومد! دوباره در رو باز کردم دیدم نیست. یه سبد بود که توش یه بچه بود. نامهی کنارش میگفت اسمش مراده. گذاشتم همون دم در. حتما اشتباه شده. برگشتم سر وقت هلههولههام که دیدم چهارتا بچه نشستن دارن تمومش میکنن. از دختره پرسیدم اسمت چیه؟ گفت نسیم دیگه. نمیشنیدم. چقدر این اسم آشناست. اومدم برم آشپزخونه آب بخورم که خوردم به یه دختره و افتادم زمین. توی مدرسه بودم. اونقدر مقنعهم پایین بود که ندیدمش. پا شدم و دوباره دویدم سمت کلاس. در رو باز کردم دیدم بازم آهنگر دادگر داره حرف میزنه. یه اه گفتم و در رو محکم بستم. صدای در من رو بیدار کرد. از تخت پرت شدم زمین. ساعت دو بعدازظهر بود. نتایج چهار میومد. یعنی من میخواستم نتایج چهار بیاد. یه نگاه کردم دیدم هم لیسانس دارم و هم فوق. این دکتری هم بزنه، حله. همه میگفتن حله. حتما حل بود دیگه. آخرشم یکی دیگه زودتر از نتیجه خبردار شده بود. سهونیم بهم گفتن قبول نشدم. دوباره خوابیدم. صدای گیتار میومد. وسط یه صحرا. جغدها از بالاسرم رفتن روی تک درختی که وسط صحرا بود. مثل چی نگام میکردن. انگار نه انگار منم یه جغدم. حداقل بودم. رفتم جلوتر. به آسمون نگاه کردم. خودم رو دیدم. لبخند زدم. بهش گفتم: ببین شباهنگ، قبول نشدی دکتری. دیگه واسه چی اینطوری نور میپاشی؟ یه چشمک زد. سرم رو آوردم پایین و دیدم یه نوری هست اون دور دورا. خواستم برم سمتش که دیدم صدای گیتار از همون سمته. گفتم برم شاید این گیتارشو بده بهم. با این دلارا که گیتار نمیشه. رفتم جلوتر دیدم آتیش روشنه. گیتار هم افتاده توش. یه سیخ هم گذاشتن روی آتیش. یه سرخپوست هم بود. انگار که بلد باشم، ازش پرسیدم این چیه روی آتیش؟ به فارسی گفت جغده، خیلی خوشمزهست. حالم بد شد. برگشتم که برم، دیدم ظهره و وسط کویرم. یکی اون طرف داره گیتار میزنه، دو نفر هم بالای تک درخت نشستن. رفتم جلو. دیدم مراده. امیرحسین و نسیم هم بالای درختن. صدای گریه اون یکی بچهم هم از ماشین میاد. در ماشین رو باز کردم، دیدم وسط تهرانم. صدای بوق میاد. نگاه کردم دیدم یه ماشین با سرعت میاد سمتم. خودمو انداختم توی ماشین. با اولین ضربه بیدار شدم. یادم افتاد همش خواب بود. ساعت از چهار گذشته بود. هنوزم دکتری قبول نشده بودم.
- ۹۷/۰۶/۰۹